عشقبازی با عشق خیالی
امشب، برای لحظاتی، همهی وجودم «عشق» خواست. نمیدانم چه اتفاقی در درونم افتاد که برای ارضای این نیاز درونیام، مجبور شدم که عشقبازی با عشق خیالیام را صحنهسازی کنم.
تختم را خالی کردم، همهی لباسهایم را از تنم در آوردم، چراغها را خاموش کردم، شمعی روشن کردم، موسیقیهای مورد علاقهام را گذاشتم و مثل دیوانهها، شروع کردم به بازی پانتومیم:
عشق خیالیام را در آغوش کشیدم، موهایش را نوازش کردم و با هم در تخت خوابیدیم. دلم به هیچ وجه سکس نخواست. دلم فقط نوازشش را میخواست. او را تصور کردم که روی بدنم خوابیده است. و احساس آرامش میکند. نوازشش کردم. یک دستم در لابلای موهایش و دست دیگرم در کمرش بود. کمرش را میمالیدم تا دردهایش کم شود و از اینکه از این کارم لذت میبرد، من لذتی دو چندان میبردم.
او هم خودش را در من غرق کرده بود. بر رویم افتاده بود و گردنم را میبوسید. از بغلم احساس امنیت و آرامش میکرد. نفس میکشید و نفسکشیدنش برایم آرام بخش بود. این حس او به من منتقل میشد و احساس لذت مرا چند برابر میکرد.
***
همهی اینها تا دقایقی طول کشید. احساس فوقالعاده نابی بود. اما تمام شد. تمام شد و من دوباره به یاد واقعیتهای زندگی افتادم. به خودم یک پس گردنی زدم و گفتم: بلند شو. بلند شو و این لوسبازیها را تمام کن.
فضای رمانتیک اتاق را به حالت قبل در آوردم، چراغ را روشن کردم و شروع کردم به ادامهی خواندن یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف: زنی که در ١٠٠ سال قبل، درد را تجربه کرده بود…




