یک خواب و یک حقیقت فلسفی
خواب دیدم که در میان جمعی زنده، با یک مرده (بخوانید روح) صحبت میکردم. پرسشهای بیامانم، از جمله تجربهی مرگ، زندگی ارواح و … تنها لبخندی بر صورت و سیبیلهای چخماخیاش نشاند و همچون برخورد پیرمردی با کودک، با نگاهی عاقل اندر سفیه به من گفت: تو نمیفهمی. نمیدانی.
به او غذا تعارف کردم و با کنجکاوی شدیدم نسبت به مسالهی مرگ و ارواح پرسیدم: تو گرسنهات نمیشود؟ غذا بخور.
نخورد. گفت غذای ما اینطوری نیست. با غذای شما فرق میکند.
گفتم برایم از تجربهی مرگ بگو. میپرسم آیا مردن، درد دارد؟ (برایم عجیب است که چرا این سوال را پرسیدم. گمانم در ناخودآگاهم از مرگ میترسم.) گفت: نه. اصلا و ابدا درد ندارد. تجربهای است بسی متفاوت با آنچه که میاندیشی.
از لابلای جمع زندهها (که در اتاق مجاور بر سر سفره نشستهاند) گذشت و بدون اینکه کسی متوجه حضورش بشود، و با تاکید بر نفهمی و نادانیام، مرا ترک کرد.
—
هنوز به خواب دیشبم میاندیشم. برایم عجیب است که چرا مرگاندیشی تا اعماق وجودم نفوذ پیدا کرده و اینگونه زندگی روزمره، و حتی خوابهایم را تحتالشعاع خود قرار داده است.
به گمانم معمای هستی را با مقولههایی همچون «خداناباوری» و «طبیعی بودن همه چیز» توجیه کردن، همانقدر نابخردانه است که به «خدا باوری» و «حکمت داشتن هر پدیدهای»، که نتیجهاش میشود بیشمار مذهب و ایدئولوژی مختلف.
تردیدی نیست که بشر، از حل معمای هستی عاجز است. و انسانهایی چون من که زندگی با این معما، با تار و پود وجودشان عجین شده، محکوم به حمل پرسشهای بیپاسخ و رنج کشیدن از ندانستن هستند.
از هر زاویهای که نگاه میکنم، میبینم تفکر و تامل و کاوش در این معما یک مسالهی غیر عاقلانه است. چون حالم را بد میکند.
مدتهاست تمرین میکنم گوسفندوار زندگی کنم و چشمانم را بر روی خبرهای بد دنیا ببندم. اما انگار نمیشود که نمیشود.
چه کنم؟ چه کنم که یک نفر، بدون اینکه علتش را بداند، به بدنسازی و کلفت کردن بازوهایش علاقهمند است، آن دیگری به نقاشی کشیدن، دیگری به موسیقی و دیگری به مذهب و توسری خوردن…. و من….. من گردن شکسته، به جای اینکه راهکاری برای «زندگی» پیدا کنم و با قوانین همین زندگی به دنبال ایجاد یک ساختار اساسی برای بهتر کردن بودنم باشم، در هر پدیدهای، به مرگ و نیستی و معنای زندگی و معمای هستی میاندیشم و درد میکشم.
این جند خط دستنوشته فلسفی که چندی پیش -و با پوزش از شعرا- تحت عنوان «شعر» منتشر کردم، حقیقتیست که موهایم را دانه به دانه دارد سفید میکند:
من…. در عنفوان جوانیام….. مردهام…..




