سپری کردن حملهی «غم» با باباطاهر عریان
ساعاتیست که غم، باز دوباره، باز بدون پیشبینی قبلی، باز بیهیچ دلیل و ناجوانمردانه و با تمام قوا حمله کرده و سراسر وجودم را آکنده از خود کرده است. من هم البته، چون پوستم از این حملات کلفت شده، تلاش میکنم که در این لحظات سرم را گرم کنم تا کارش با من تمام شود و از وجودم رخت بر کَنَد.
امروز یکی از این تلاشهایی که برای «خر کردن خودم» انتخاب کردم، خواندن اشعار بابا طاهر عریان بود.
به گمانم تجربهی «غم»، یک تجربهی مشترک بشریست که قدمتی به درازای تاریخ دارد. باباطاهر نیز در روزگار خود از فهم این تجربه مستثنی نبوده است. در لرستان «بابا» لقبی بوده که به پیروان وارسته میدادهاند و لقب «عریان» نیز به دلیل بریدن وی از تعلقات دنیوی به او داده شده است.
از باباطاهر زندگینامهی مشخص و مفصلی بر جای نمانده، اما اشعارش خود بر احوال او گواه است.
چه در درون او میگذشته که دو بیتیهایش را اینگونه جاودانه کرده است؟
فلک کی بشنوه آه و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
نمیدونم دلم دیوونه کیست
اسیر نرگس مستونه کیست
نمیدونم دل سرگشته ما
کجا میگردد و در خونه کیست
مو که افسرده حالم، چون ننالم
شکسته پر و بالم، چون ننالم
همه گویند فلانی ناله کم کن
ته آیی در خیالم، چون ننالم
مو آن آزرده بی خانمونم
مو آن محنت نصیب سخت جونم
مو آن سرگشته خارم در بیابون
که هر بادی وزد، پیشش دوونم
دلی دیرم که بهبودش نمیبو
نصیحت کردم و سودش نمیبو
به بادش میدهم، نش میبره باد
در آتش مینهم، دودش نمیبو
سری دیرم که سامونش نمیبو
غمی دیرم که پایانش نمیبو
اگر باور نداری سوی من آی
ببین دردی که درمانش نمیبو
نصیب کس مبو درد دل ما
که بسیاره غم بیحاصل ما
کسی بو از غم و دردم خبر داشت
که داره مشکلی چون مشکل ما
مو کز سوتهدلانم چون ننالم
مو کز بیحاصلانم، چون ننالم
نشسته بلبلان با گل بنالند
مو که دور از گلانم، چون ننالم
دلا از دست تنهایی به جونم
ز آه و ناله خود در فغونم
شبان تار از درد جدایی
کره فریاد، مغز استخونم
عزیزون از غم و درد جدایی
به چشمونم نمونده روشنایی
گرفتارم به دام غربت و درد
نه یار و همدمی، نه آشنایی




