هیچ خبری نیست
صبح زود از خواب بیدار میشوی. ثانیههای نخست، مغزت درگیر خوابهاییست که شب گذشته دیده. در خواب، غرق در رویا بودی. اما پس از بیداری این رویاها تنها چند ثانیه در حافظهی کوتاه مدت مغزت باقی میماند و پس از این زمان کوتاه پرت میشوی به دنیا و حافظهات از رویا، به کل تهی میشود.
به یاد اتفاقات دیشب، شبهای قبل، برنامههای آینده، گرفتاریها، بدبختیها، اهداف و آرزوها، ارتباطاتت، درس و دانشگاهت، کار و شغلت، وام و قسط هایت، خانه و کاشانهات، زن و بچهات و هزار و یک چیز دیگری میافتی که چیزی به نام «چه خبر است؟» برایت مضحک و بیمعنی میشود.
متاسفانه یا خوشبختانه هر حس و حالی که داشته باشی، تغییر میکند. چون در دل زمان در حال حرکتی و نظارهگر اتفاقاتی که یکی پس از دیگری در جلوی چشمانت میافتد، تلاش میکنی که تعادلت را در این سطل شاشی که دنیا و زندگی نام گرفته، حفظ کنی.
در زیر این فشارها، پیرتر و پیرتر میشوی. در این بین، البته لحظات خوشی هم تجربه میکنی؛ اما گرفتاریها انقدر زیاد است که در بهترین حالت، تنها میتوانی متعادل باشی و خودت را از زمرهی گروه «افسردگان» رها کنی.
موضوع این است که وقتی به این باور برسیم که همه چیز پوچ و بیمعنیست و همهی ما نهایتا در زیر خاک، خوراک کرمها، موشها و سوسکها میشویم، این همه اضطراب و تشویش بیمعنی میشود.
و تو، تویی که این سطور را میخوانی. اگر همین امروز بمیری، آب از آب تکان نمیخورد. نه خورشید، آفتابش را متوقف میکند، نه طبیعت به چرخهی وحشیانهی بقایش خاتمه میدهد، نه زمین به آسمان میرود و نه آسمان به زمین. اصلا بود و نبود تو هیچ اهمیتی ندارد. پس آرام باش و سخت نگیر.
زندگی همین است. یک اتفاق.
گمان میکنم این دیدگاه پوچانگارانه را تا پایان عمر با خود به گور خواهم برد. دیدگاهی که بوی گندش، خودم و اطرافیانم را آزار میدهد. زندگی برای زندههاست و ما افسردگان، بازندگان این اتفاق بیمزه هستیم.




