درد چیست و چه باید کرد؟

ایمان دارم که مقوله‌ای به نام درد و بار هستی، در این دنیا وجود دارد و من آن را با گوشت و پوست و استخوان، تجربه می‌کنم. تجربه‌ای که از حالت‌های روحی فراتر رفته و کاملا به فیزیک بدنم رسیده است. مدت‌هاست خواب آرام را از من گرفته و وقتی سیگار را در بین دو انگشتانم می‌گیرم، می‌بینم که دستانم می‌لرزد. خوابم به شدت سبک شده و با کوچکترین صدایی، با ترس از خواب می‌پرم. در ۲۴ ساعت اغراق نیست اگر بگویم حداکثر پنج-شش ساعت می‌خوابم. هضم غذا برای معده‌ام به شدت دشوار شده و بی‌میلی شدیدی به غذا پیدا کرده‌ام.

مضاف بر این‌ها، حملات گاه و بی‌گاه این موجود کذایی که پیشتر آن را غول نامرئی خوانده بودم باعث می‌شود که به یکباره ترسی عمیق وجودم را فرا گیرد و دست‌کم ١٠ دقیقه‌ای لازم است تا خودم را به قول کامپیوتری‌ها با دنیا Setup کنم.

این خطوط تا اینجا تلخ بود. اما چس‌ناله نبود. چون چس‌ناله را برای کسی و به انگیزه‌ای (غالبا ترحم و یا لذت خفیف ناشی از مورد توجه قرار گرفتن و …) می‌کنند. اما من دارم نهایت تلاشم را می‌کنم که واقع‌بینانه با این رویدادها برخورد کنم. خدای را در ذهنم کشته‌ام و اخیرا دارم پروژه‌ای به نام «کنترل مغز» را در لحظه‌لحظه‌ی زندگیم پیاده می‌کنم.
دارم تلاش می‌کنم که مغزم را خط کشی کنم تا بتوانم همه‌ی این حالات را تفکیک کنم. در این پروژه، مغزم را به چندین بخش تقسیم کرده‌ام و نیازهایم را بر طبق زمان‌بندی، یک به یک رفع می‌کنم. با این حال هیچ درمانی برای رنج‌ها و دردهای اینچنینی نیافته‌ام.

شاید یک رابطه‌ی جدید، یک انگیزه‌ی تازه و یک اتفاق، حال و روزم را عوض کند. از این جهت که مشغول زندگی شوم و این نیمه‌ی تاریک، جایش را به نیمه‌ی روشن و با انگیزه بدهد و برای مدتی مرا از این مریضی نجات دهد. اما این به معنای پایان و مرگ نیمه‌ی تاریک من نیست. نیمه‌ی تاریک وجود (دیگران را نمی‌دانم، دست‌کم در من) صد در صد وجود دارد و هر از چندی به جانم می‌افتد و آزارم می‌دهد.

گاهی با تمام وجودم می‌خواهم «الکی خوش بودن» را یاد بگیرم و تجربه کنم. اما ای دریغ که درون من خسته دل، ندانم کیست… ندانم چیست و ندانم چرا انقدر بی‌تابی می‌کند.

مطالب مرتبط