سفر…
گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود
کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همهی طول سفر یک چمدان بستن بود
شعر بالا از زندهیاد قیصر امینپور بود. باری، «همهی طول سفر یک چمدان بستن بود». من هم چمدانم را بستهام و عازم سفرم. جیبهایم را چلاندهام و چندرغازی که ته آن مانده بود را جمع و جور کردهام تا خاک فرانسه را برای چندمین بار ترک کنم. بروم، بلکه در این رفتنها، چیزی بیاموزم تا اندکی آدمتر شوم و فهمم از این همه رمز و رازهای طبیعت بیشتر شود. بروم، تا شاید روی قرار را در این روزهایی که بیقراری بر وجودم حکمرانی میکند ببینم.
سازم را کوک کردهام و این بار این مونس تازهام را در سفر با خود خواهم برد. در روزهای گذشته انقدر گیتار تمرین کردهام که به گمانم اکنون به بخشی از وجودم بدل شده است. نمیتوانم رهایش کنم و تنهایی سفر کنم. نباید رفیق نیمهراه بود. دوست خوبیست. وقتی در یادگیری به او دل بدهی، دلت را آرام میکند. بیهیچ منتی.




