پیشنهاد رسمی برای پاک کردن مغز در رویا
دوز بالای میانسرین در شبی از شبهای استوایی کوالالامپور، زمانی میان خواب و بیداری، خلسه و هشیاری و مرز بین هستی و نیستی بودم که به یکباره حس کردم که در ژرفترین وجوه ناخودآگاه و عجایب درونیام هستم.
درست هنگامی که به عمیقترین لایههای رویای شبانهام رسیدم، همچون کسی که در صحنهی تئاتر نشسته، خود بازیگرم را دیدم که با همان جدیت همیشگی، مشغول مبارزه با پدیدهی بدخیم و هولناکی به نام «زندگی» است. گیج و مبهوت و البته ناتوان از تغییر ارادهی بازیگر نمایش، تماشاگر رویدادها بودم. رویدادهایی بس شگفتانگیز که معجونی از خاطرات، عادات شخصی، عمق ناخودآگاهم و پیشامدهای تازه بود. مُرادم از «پیشامدهای تازه» صحنهها و اشخاصیست که گمان میکنم پیش از آن، هرگز آنها را ندیده بودم.
شخصی که هرگز در زندگیام ندیده بودم به من پیشنهاد داد که مغزم را پاک کند. (البته بد نیست اشاره کنم در آن رویا از واژهی بیگانهی «فرمت» کردن به جای پاک کردن استفاده میکرد!)
باری، پاک کردن مغز با همهی خاطرات، یک بدی داشت و یک خوبی. خوبی آن این بود که تمامی خاطرات و دردها از بین میرفت و من همچون یک آدم نفهم، به زندگی کردن ادامه میدادم. بدی آن هم این بود که از موهبتی به نام «تجربه» بیبهره میشدم.
در آن اعماق ناخودآگاه، بدون اینکه بفهمم چرا، گزینهی «پاک نکردن» را انتخاب کردم. بدینترتیب که درد را تحمل کنم اما از تجربهی آن دردها بهرهمند شوم. باید اعتراف کنم که هیچ آگاهی و هشیاریای در این انتخاب نداشتم. نمیدانم این «من» بودم که انتخاب کردم، یا «کسی» یا «چیزی» که من را اداره میکند.
نمیدانم. نمیفهمم.




