مبارزه با زندگی در مالزی
بیش از دو هفته است که آمدهام مالزی، تا هم از شر سرما و زمستان فرانسه خلاص شوم و هم خودم را تا حد امکان از فضای خاطرات و حال و هوای رابطهی قبلیام دور کنم.
لعنت به رابطهها، که وقتی به وجود میآیند، همچون اجزاء بدن به ما میچسبند و وقتی جدایی صورت میگیرد، گویی بخشی از بدن را قرار است جدا کنیم. دردناک و سخت است. اما راستش پوست من هم دیگر از این موضوع کلفت شده است. دردها و به قول توئیتریها «چسنالههای» من دیگر برای جدایی و شکست عشقی و تنهایی و این مسائل نیست.
بارها برای روانپزشکم توضیح دادهام که مشکل من با خود زندگیست. در عین اینکه گمان میکنم توانایی «خوشبختی» با همهی تعاریف امروزی آن را دارم و به زعم خیلیها یک آدم خوششانس به شمار میروم، اما یک نارضایتی و یک کلافگی مستمر و همیشگی با من است. هنوز که هنوز است به رسمیت شناختن پدیدهای به نام زندگی برایم دشوار است.
فکر کردن به «هستی» و «معنای زندگی» برایم مثل یک عادت بیمزه و روزمره شده است. آدمهایی که چشمانشان تیک دارد را دیدهاید؟ که ناخودآگاه مرتب چشمک میزنند؟ یا زمانهایی که «سکسکه» میکنید را توجه کردهاید؟ که مرتب از گلوی شما صدایی خارج میشود که علاقه دارید آن لحظات هرچه زودتر تمام شود؟ این عادت من به فکر کردن به پدیدهها هم درست مانند این تیکهای عصبی، به بخشی از وجودم بدل شده است. هرچقدر تلاش میکنم که با آن مبارزه کنم و مثل بیشمار انسان دیگر، خودم را در متن زندگی جاری کنم و با اتفاقات روزمره سرگرم شوم، نمیشود که نمیشود.
در هفت روز نخست در مالزی، تنهای تنها بودم. با اینکه اینجا رفیقهایی دارم، اما به عمد، هیچ کدامشان را ندیدم. یک تنهایی انتخابی برای فکر کردن به یک «شروع دوباره». از چند روز قبل دوباره با دیگران رابطه برقرار میکنم اما دوباره، از سلام و علیک گرفته تا نوشیدن یک لیوان آب جو با یک دوست، صحبت کردن در مورد عادیترین مسائل زندگی و کلا هر اتفاقی که آن را اتفاقات روزمره و زندگی کردن مینامند، مرا به فکر فرو میبرد که…. «که چی؟» …. «برای چی؟»….. «معنای آن چیست؟»…
گمان میکنم هر انسانی یک «رینگ بوکس» در زندگی دارد که در آن میدان نفسگیر، ناچار است که با ضعفهایش مبارزه کند. مثلا ضعف یک نفر مبارزه برای سیگار نکشیدن است، دیگری ضعفش در بینظمی خلاصه شده. آن دیگری به دلیل این شاخه به آن شاخه شدن رنج میکشد و مبارزه برای شخص دیگری نیز ضعف اراده و سستی و عدم تلاش است. یکی از بزرگترین مبارزههای من، همین مساله است که چرا باید هر روز و هر شب و هر لحظه، به معنای زندگی و پدیدهها فکر کنم؟ باید حق بدهید وقتی پاسخی برای این پرسشها نمییابم، طبیعتا افکارم به سمت خودکشی سوق پیدا میکند…




