لحظههای خوب و زودگذر
زندگی این روزها زود میگذرد. خیلی زود و سریع. روزهایی که به سرعت شب میشوند و شبهایی که بیرحمانه جای خود را به روزها میدهند. طوفان هراسناک «رنج از بودن»، که همین چند ماه قبل در آن دست و پا میزدم، که در سختترین روزهای تنهایی و افسردگی امانم را بریده بود، اکنون جای خود را به ساحلی امن، آرام و شاید «زود گذر» داده و سهم کوچکی از «خوشبختی» را نثارم کرده است.
… (این بخش نوشته بعدا حذف شد!)
درست مثل پذیرش زندگی با همهی وجوه مزخرف و البته هیجانانگیزش. شما انتخابی در تغییر دادن روند زندگی ندارید و تنها باید تلاش کنید که در منشور پیچیدهی هستی و تونلهای تو در توی زندگانی، حرکت کنید و خود را با آنچه که «سرنوشت» یا «تقدیر» میخوانند، هماهنگ کنید.
دید من به زندگی تغییر چندانی نکرده، اما رویکرد و برنامهام برای ادامه دادن تغییر کرده است. بسان همهی آدمها، از برای «زندگی بهتر» تلاش میکنم و انگیزهها و منفعتهای مادی و معنویام را پیگیری میکنم. دیگر از خبرهای بد غصه نمیخورم و اجازه نمیدهم اتفاقات بدی که ربطی به من ندارد، حالم را خراب کند.
تلاش میکنم که روی پایم بایستم و قرص و محکم، به مبارزه کردن ادامه دهم. نه به دنبال تسخیر جهان هستم، و نه اجازه میدهم که بلند پروازیهای من درآوردی و متوهمانه، کلهام را به سنگ بکوبد. سعی میکنم از تجربیاتم استفاده کنم و آرام آرام، به جلو قدم بردارم.
این روزها زندگی، گوش شیطان کر، خوب است. دیشب، بعد از مدتها طوری خندیدم که اشکم در آمد! امروز با خودم فکر میکردم شاید آخرین باری که اینگونه خندیدم، بدون اغراق هفت هشت سال قبل بود. خندههایی اینچنینی نثارتان.




