این روزهای پوچ

خسته و بی‌حوصله، کوله‌پشتی‌ام بر دوش، قدم‌زنان، خیابان‌های سرد و افسرده‌ی پاریس را پیاده گز می‌کنم. آپارتمانی که از چند ماه قبل اجاره کرده‌ام در یکی از مناطق توریستی‌ پاریس است. شهروندان کشورهای مختلف را می‌بینم که دسته دسته، با اتوبوس‌های ویژه‌ی گردشگران، خیابان پیگال را سر و ته می‌کنند و با دیدن مغازه‌های فروش لوازم جنسی، آب از لب و لوچه‌شان می‌چکد. لبخندی تمسخرآمیز، ناشی از «خودشیفتگی» نثار آنان می‌کنم و به این همه انرژي آن‌ها برای زندگی، غبطه می‌خورم. نمی‌دانم خودم را از آن‌ها برتر می‌دانم یا اینکه به آن‌ها حسودی می‌کنم که اینچنین از زندگی لذت می‌برند. حالم از این همه پوچی و بی‌معنایی به هم می‌خورد.

این روزها یا کار می‌کنم، یا موسیقی گوش می‌کنم و قدم می‌زنم و باقی روز را در کافه‌ها یا در خانه، شطرنج بازی می‌کنم. در چند روز گذشته شاید بیش از هزار دست شطرنج بازی کرده‌ام. کتاب «تاریخ جهان» نوشته‌ی ارنست گامبریج را دو هفته است دستم گرفته‌ام، اما هنوز نتوانسته‌ام آن را تمام کنم. نیمی از آن را خوانده‌ام و حوصله‌ای برای خواندن باقی کتاب ندارم. از تمام صفحات این کتاب، خون می‌چکد. با اینکه می‌توانم باقی کتاب را (از حدود نیمه‌اش به اینطرف) پیش‌بینی کنم، اما مصمم هستم که بر تنبلی‌ ناشی از پریود مردانه‌ی این روزها غلبه کنم و آن را تمام کنم.

چیزی به تولدم نمانده. کمتر از دو هفته‌ی دیگر، سی و یک سالگی را تمام می‌کنم و وارد سی و دومین سال زندگی‌ام می‌شوم. آن روز کذایی، که به قول محسن نامجو «از خواب بیدار می‌شی و می‌بینی هیچ کس دور و برت نیست، همه رو بردی ز یاد» برای من مدت‌هاست رسیده‌ است. جشن تولدی خواهم داشت، که بی‌شک، مجلس عزاست. آن هم چه عزایی. در دل غربت. در سخت‌ترین و تنهاترین روزهای زندگی. شب‌های سرد و روزهای کوتاه بدون آفتاب و دل‌گیر.

زندگی برای من به طور کل بی‌معنی شده و فکر می‌کنم این دیدگاه پوچ‌انگارانه را تا پای گور با خود به یادگار خواهم برد. بوی گند افسردگی، همه را از اطرافم فراری می‌دهد. نه تنها دیگران را از من، بلکه من را هم از دیگران فراری می‌دهد. مطلقا انگیزه و علاقه‌ای برای رابطه با آدم‌های جدید ندارم.

جلسه‌ی هفتگی‌ام با روان‌پزشکم هم عملا به بن‌بست رسیده. خودش هم می‌داند گول زدن افرادی همچون من برای بازگشت به «زیبایی‌های زندگی» امکان‌ناپذیر است. اگر آن امضای لعنتی‌اش و آن اختیار نوشتن نسخه را نداشت، بدون تردید پیش او هم نمی‌رفتم. در واقع حوصله‌ی او را هم ندارم. حوصله‌ی هیچ احدی را ندارم. غم‌انگیز است که حوصله‌ی خودم را هم ندارم.

سنگینی زندگی را، همچون حلزونی که غشاء پشتی‌اش را بر دوش می‌کشد، بر روی شانه‌هایم تحمل می‌کنم و سلانه سلانه به جلو می‌روم…

مطالب مرتبط