چه کاری بهتر است؟
از دیدگاه من -که کماکان پوچانگارانه است- هیچ کاری در زندگی به خودی خود از کار دیگر برتر به شمار نمیآید. اینکه شما اوقات شبانهروزی خود را صرف مطالعه کنید، به ورزش کردن و بدنسازی و کلفت کردن بازوهایتان بیاندیشید و شب و روز برایش تلاش کنید، به سینما، تئاتر و بازیگر شدن بیاندیشید تا «خودی» نشان دهید، یا نه، تنوع در رابطهی جنسی را تخیل کنید و در جهت رسیدن به این تخیل گام بردارید، به پیروزی در مسابقات ورزشی فکر کنید، یا حسابی پر از پول آرزوی شما باشد، یا روزه داری و چلهنشینی را برگزینید، همه و همه میتوانند در دایرهی «معنای زندگی» شما «خوب» و «مفید» پنداشته شوند؛ اما جملگی برای نگارندهی این سطور، ارزشی یکسان دارند.
به عبارت دیگر، هیچ عملکرد یا هدفی در زندگی به خودی خود، برتر از اهداف دیگر شمرده نمیشود تا جایی که «تو» به آن معنا دهی.
به بیان سادهتر، تو، مرکز دایرهی «هستی» هستی! تمامی شعاعهای هستی از نقطهای مرکزی به نام «تو» سطر میشوند و این «تو» هستی که همهچیز را معنی میکنی!
تصور کنید میلیاردها انسانی که خود را مرکز دایرهی هستی میپندارند و استراتژی خود برای زندگی را (از روزهداری و چلهنشینی گرفته تا لذتهای لحظهای و ملموس) استراتژی برتر میپندارند، در این صورت نزاعها نیز متولد میشوند و تاریخ بیمزه و تلخ انسانها را قلم میزنند.
مدتیاست که به این میاندیشم تاریخ خونین بشریت (از یکی دو هزار سال قبل به اینطرف) تاریخیست که محکوم به «شدن» بوده است. اتفاقی ناگریز که هیچ کس دخل و تصرفی در آن نداشته است و آنگونه اتفاق افتاده که باید میافتاده است!
چاره چیست؟ در واقع چارهای وجود ندارد! تنها چاره این است که قطبنمای درونت را تنظیم کنی و ببینی این قطب نما چه چیزی را به عنوان «مقصد» زندگی تو نشان میدهد؟ در «لحظه» خوش بودن را؟ یا پیگیری ایدئولوژیهایی که درونت آن را میپسندند؟ وقتی قطبنمای درونیات میگوید «از برای رسیدن به این هدفها تلاش کن» باید تلاش کنی!




