درد میپیچد در دلمان یکهو…
این روزها در لندن هستم و تقریبا تمام روز را در جلسات کاری همکارانم شرکت میکنم.
علیرغم اینکه پیش از این تصمیم گرفته بودم مثل آدمیزاد، شبها به خیابانها بروم و جاهای جدید را کشف کنم، اما میچپم در هتلم و با نوشیدن مشروب و گوش کردن به موسیقی و علافی در وب، آرامشی تصنعی را بر جسم و روحم حاکم میکنم تا خوابم ببرد.
دیگر کمکم دارد باورم میشود که نقش ما در زندگی بسیار محدود است و از هر زاویهای هم که به زندگی نگاه میکنم، هیچ چیز دندانگیر و به درد بخوری در آن نمییابم.
از بیماریهای روانی اینروزهایم این است که مطلقا خبرهای بد دنیا را با جزییات کامل دنبال میکنم و تلاش میکنم که هیچ تصویر جسد و خشونت و دربهدری و آوارگی انسانها را از دست ندهم.
از وضعیت مصر گرفته تا بمبهای شیمیایی در سوریه، حمله به پایگاه اشرف در عراق، قتلهای هفتگی در تهران خودمان و …
امروز اما داشتم به تصاویر و خبرهای مرتبط با آوارگان سوریه (+,+,+) نگاه میکردم و بدون کلاس گذاشتن و «افه چسهی روشنفکری» با تمام وجود دردم گرفت و از خودم خجالت کشیدم. از اینکه در بهترین هتلهای لندن نشستهام و بیخیال و بیدرد، روز و شب میگذارنم تا چسمثقال بیشتر پول درآورم و به دیگران بگویم که برای خودم گهی هستم.
این روزها حال و روز خوبی ندارم. به قول نامجو، «درد ميپیچد در دلمان یکهو» را با تمام وجودم تجربه میکنم. بخصوص آنکه «هیچ آقا بالاسری» هم نیست که مشکلات بیپایان و پرسشهای بیپاسخم را پاسخ دهد.
از هر زاویهای که به زندگی نگاه میکنم (فلسفی، تاریخی و…) آن را یک شوخی مسخره میبینم. انسانهایی که میآیند، چهار روز بازی میکنند و میروند. هیچکس هم نمیداند چه خبر است و چه شده است. هیچکس هم نیست که فریاد بزند چرا اینطوریست؟ چه بر سرما آمده؟
گویی اگر فریاد بزنی و نسبت به ساختار هستی از اساس مشکل داشته باشی، از «خط» خارج شدهای و یک افسرده کسخول و بدبخت به شمار میروی که باید خودت را به روانشناس معرفی کنی.
برای ادامه راه زندگی اما باید قوانین تخمیاش را رعایت کنی حتی اگر قبول نداشته باشی. قوانینی که به ما تحمیل شده و هیچ راهی هم برای تغییرش نداریم. این قوانین را دوست عزیزم در اینجا شرح داده که بد نیست مرور کنید و اگر فکر میکنید میتوانید قانون دیگری اضافه کنید یا این قوانین را اشتباه میپندارید، دیدگاهتان را در آنجا درج کنید.
باری، زندگی بیارزش است اما ما ماندهایم… به کافهها و شبها و کتابها و شرابها دلبستهایم… روزگار در غربت میگذارنیم… شاید که آینده از آن ما.




