سورئال (۹)

در غروب‌ دیوانه‌کننده‌ی یکی از روزهای آخر پائیز، صدای وزش باد را می‌شنوم.
راه می‌افتم در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر: بدون هدف و مقصد.
کوله‌باری از خاطرات بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند.
به یکباره به یاد هری هالر می‌افتم. گرگ بیابان!
گرگ بیابان، خسته است. خسته از زمانه‌ی پر تنش، خسته از کنکاش خود.
خسته از بار هستی و خسته از توجیه‌های پی‌در‌پی از برای بودن.
به طاقتی که ندارد، کدام بار کشد؟

521630_10200154970744717_1625872877_n

چشمانم را می‌بندم. نفس عمیقی می‌کشم.
خنکای باد، آرامشی کوتاه را ارزانی گلوی سوزان و آتشینم می‌کند.
نمی‌دانم به کجا رسیده‌ام. اما به یکباره چشمم به انبوهی از برگ‌های درختان می‌خورد:
یکسره زرد شده‌اند.
با خودم زمزمه می‌کنم:
برگ‌ها، خبر از تغییر فصل می‌دهند…

سورئال (۸)،سورئال (۷)، سورئال (۶)، سورئال (۵)، سورئال (۴)، سورئال (۳)، سورئال (۲)، سورئال (۱)

مطالب مرتبط