درد نو

بعضی شب‌ها بوجود آمده‌اند که تو درد بکشی. با اینکه با طول و عرض درد کاملن آشنایی داری و پیش از آن‌که شروع شود به آن می‌خندی، و می‌گویی: «چون تجربه‌اش کرده‌ام محال است اجازه دهم تکرار شود»… اما ای دریغ… که قدرت تو ناچیز است. و مجبوری درد را تحمل کنی. و بگذاری‌ آن شب بگذرد.
می‌دانم. می‌دانم. تپش قلبت تند می‌شود و روح و روانت بی‌قرار است. هیچ پشت و پناهی نداری. ولی باید به روی پاهای خودت بایستی. و خودت را باور کنی. و دردت را تحمل کنی. و بگذاری که بگذرد. صبور باشی. آرام باشی. و بگویی حل می‌شود. تمام می‌شود. این بخش از «زمان» و یا اینگونه بگویم، این بخش از پازل زندگی تو، بخشی‌ست سیاه. که باید باشد. و به تو درد بدهد. دردی که تو را آماده می‌کند برای یک تجربه‌ی شور و شعفی با ظرفیت بالاتر از سابق.
تنها یک شب مانده به سفرم، سفری که بناست برگ نخستی باشد از فصل تازه‌ای از تاریخ زندگی‌ام، درد را تجربه می‌کنم. با تمام وجودم. با تک‌تک سلول‌هایم. دردی که به طور عجیبی، چشم‌هایم را قفل کرده و اجازه‌ی گریه‌ کردن به آن نمی‌دهد. خیره می‌شوم به این طرف و آن‌طرف… مرتب به ساعت نگاه می‌کنم. به لپ‌تاپ. به سقف. به دیوارهایی که سکوت لعنتی‌شان دیوانه‌ام کرده. به دست و پاهایم. به آینه. به خودم….. با اضطراب…. با تپش قلبی تند… همچون مرغ پرکنده… ای بی‌چاره… ای….. بی- چاره…

مطالب مرتبط