خداحافظ پاریس

بار و بندیلم را جمع‌ کرده‌ام که از پاریس، خداحافظی کنم. پاریسی با دو سال و نیم خاطرات پر فراز و نشیب… پاریس سرد و بدنام شده… شهر افسردگان، که عشقم را از من گرفت و مرا هم افسرده کرد…
آه ای پاریس سورئال… ای سرزمین رویاهای خیلی‌ها که برای من اصلا رویایی نبودی! دلم برایت تنگ نمی‌شود…
راستش، چرا، دلم برای بعضی‌ چیزهایت تنگ می‌شود:
برای قهوه‌های اسپرسو، برای کافه‌های دنجت… برای رود سن که ویرجینیا ولف بزرگ را در خود پذیرا شد… دلم برای شراب‌های یک و نیم یورویی‌ات هم تنگ می‌شود! بخصوص شب‌هایی که این شراب‌های ارزان را در راه بازگشت به خانه، با گداهای دوست‌داشتنی منطقه ۱۹ هم‌پیاله می‌شدم و با آن‌ها قهقهه زنان به تخمی بودن دنیا می‌خندیدیم و مشت‌هایمان را به هم می‌کوبیدیم که دمش گرم، ما چقدر خوشحال و خوشبختیم که دیگر عشق نداریم و دردش را هم نمی‌کشیم!
آن‌گاه که سگ‌های وفادار گداها، که به نظرم از بهترین حیوانات روی کره‌ی زمین هستند و صاحبانشان خوشبخت‌ترین، با تعجب به چشمان ما نگاه می‌کردند و احتمالن به لحظات کوتاه و سرشار از خوشی‌مان، حسودی‌ می‌کردند!

پاریس عزیزم، من دارم می‌روم. دوربینم به دست، سازم بر روی دوش، و همه‌ی سرمایه‌ی زندگی‌ام که با صرفه‌جویی در یکی دو ماه گذشته، الان شده است هزار و دویست یورو که در جیبم است.
دارم می‌روم به سرزمین گرم تا در اوج سرما و زمستانت، در استخری روباز شنا کنم و از کیلومترها دورتر، برایت یک بیلاخ بفرستم و بگویم که در جنگ با زندگی، این من بودم که تو را با همه‌ی سختی‌هایت پشت سر گذاشتم و پیروز شدم.
تو اما باش! باش برای کسانی که برای رسیدن به تو بی‌تابی می‌کنند. باش برای کسانی که به هر دری می‌زنند تا به تو برسند و در زیر فشار گرانی‌هایت له شوند که چندرغاز بیشتر فخر بفروشند که بله من در پاریسم! آه ای پاریس سورئال و سرد و افسرده… خداحافظ…

مطالب مرتبط