این روزها
این روزها همهی زندگی من یک کولهپشتیاست که با آن یا در خیابانهای پاریس پرسه میزنم و موسیقی گوش میکنم، یا در کافهها کتاب میخوانم، فیلم میبینم و یا شطرنج بازی میکنم. صبحها را به سختی شب میکنم تا شبها به مدد داروی آرامبخش یا شراب، بتوانم جسم و روح خستهام را با رختخواب آشتی دهم تا ساعاتی «نیستی» و «خلاصی» از این دنیا را تجربه کنم.
یک پیله به دور خودم پیچیدهام و هیچ آدمی را در زندگیام راه نمیدهم. قریب به دو سال است که در این شهر زندگی میکنم اما حتی یک دوست هم اینجا ندارم. حتی یک دوست. این اصلا افتخار که به شمار نمیرود هیچ، یک نوع بدبختی و فلاکت هم محسوب میشود. تحمل آدمها برایم از تحمل سلول انفرادی هم سختتر شده. اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. گویی خداوند متعال یک فیل خیلی خاص در آسمانها آفریده که من را از باسن آن فیل پرت کرده است در این دنیا که هیچ کس را قبول ندارم.
امروز برای روانپزشکم یک رایانامه فرستادم و با زبان بیزبانی از او خواستم بدون اینکه بخواهد زبان به پند و اندرز باز کند، برای من باز هم از آن داروی آرامبخش کذایی بنویسد. کاری که او را ناراحت کرد! باید هم ناراحت شود. من هم باشم ناراحت میشوم. گویی صحبت کردن و نصیحت کردن هیچ آدمی دیگر بر روی من کارساز نیست. خودم را، که خوب میدانم یک آدم مزخرف منفی بین و پر مدعا هستم، متفاوت از همه میدانم. رنج تنهایی میکشم اما حوصله دوست پیدا کردن و معاشرت با آدمها را ندارم. تناقضی عجیب و بزرگ که دردش در ماتحتم است و آن را تحمل میکنم…




