گرفتار در دام خود
در یک کافهی تازه، که چند روزیست کشفش کردم و تا خانهام تنها سه ایستگاه فاصله دارد، نشستهام. بیحوصلهام و این بیحوصلگی، از نوع «پریود مردانه»اش است. چون هرچه فکر میکنم میبینم مطلقن هیچ چیزی الان لذتبخش نیست.
چرا، شاید یک خواب عمیق و آرام. چیزی که مدتهاست حسرتش به دلم مانده. دوست داشتم بدون شراب یا آرامبخش، تا سرم را بر بالشت میگذاشتم خوابم میبرد. خوابی عمیق، که در آن، پر بود از رویاهای قشنگ و بدون بیدار شدن در نیمه شب. بعد مثل آدمیزاد صبح زود بیدار میشدم و یک خمیازه میکشیدم و پر از انرژی میگفتم: چه صبح زیبایی. اما ای دریغ…
به جز این، هیچ چیز دیگری الان لذتبخش نیست. کارهایم را انجام دادهام. ورزش کردم و یکی دو ساعتی هست که وبگردی میکنم، مطلب میخوانم و میشطرنجم.
ولی همهی اینها تسکینی کوتاه مدت است و تا دست از کاری میکشم، درد پریود، دوباره آزارم میدهد.
نمیخواستم دوباره از دردهایم بنویسم. اگرچه در شبکههای اجتماعی هم مطلب مینویسم (مطالبی که معمولا میخوانم و فکر میکنم حرفی برای گفتن دارم را در شبکههای دیگر مینویسم) اما اینجا تنها جاییست که میتوانم با خودم درد دل کنم و از «چسنالههایم» بنویسم. وقتی در شهری زندگی میکنم که حتی یک رفیق هم در آن ندارم، این تارنما تنها خانهی من میشود.
گاهی اوقات واقعا تحمل «خودم» برایم بسیار دشوار میشود. نه اینکه از خودم بدم بیاید. منظورم این است که انگار بودنم سنگین است. خیلی سنگین. اصلا طور دیگری بگویم: بعضی ثانیهها هستند که گویی، روح و روان، از درون زنجیری به آدم میزند و او را در تله میاندازد. من خیلی گرفتار این لحظات میشوم. اسمش را شاید بتوان گذاشت «دام خود». وقتی در دام خودم اسیر میشوم، وجودم بیقرار میشود. بودن برایم بیمعنی میشود. و هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی برایم لذتبخش نیست. فقط و فقط میخواهم از این دام بیرون بیایم.
تجربه نشان داده که فقط باید صبر کنم و بگذارم بگذرد. زمان، زنجیر را از روح بر میکند و «خود» را از تله، خارج میکند.
معنی و دلیلش را اما، نمیفهمم.
بیمزه است.




