یک شعر فلسفی

کسی غوغای درون مرا نمی‌فهمد
«من»، بزرگترین پرسش هستی هستم
بزرگترین معمای زندگی
شب و روز به خودم فکر می‌کنم
وجودم سنگین می‌شود
و جسم و جانم بی‌قرار
کلافه
گیج و منگ
با کوله‌باری از پرسش‌های بی‌پاسخ که مرهمی جز الکل ندارند
کسی نمی‌داند جنس این کلافگی چیست و چرا اینگونه‌ام می‌کند
خودم هم نمی‌دانم
شاید باید از خودم فرار کنم
یا به خودم سفر کنم
شاید نباید به خودم فکر کنم
شاید نتوانم به خودم فکر نکنم… نمی‌دانم…
ولی اصلا چه اهمیتی دارد؟
بودن ما،
یک اتفاق است که به «هیچ» نمی‌ارزد
زندگی ما همانقدر که می‌تواند مهم باشد، بی‌اهمیت است
زندگی من اما، از معنا تهی شده
شاید بهترین تعبیر برای زندگی‌ام، واژ‌ه‌ای است به نام «هیچ»:
هیچ کس، هیچ کجا، هیچ لحظه و هیچ چیز مهم نیست وقتی همه‌ی ما در کشتی زمان در حال حرکتیم
و لحظه‌های خود را برای رسیدن به آینده‌ای که تنها بی‌قراری‌اش نصیبمان شده، قربانی می‌کنیم
وقتی که در دام بازی پوچ و مسخره‌ی «زمان» و «زندگی» گرفتار شده‌ایم
تنها روزها و شب‌ها را به امید لحظه‌های بهتر به هم وصل می‌کنیم
و زمان را معصومانه و بی‌چاره، طی می‌کنیم
و فردا را به انتظار نشسته‌ایم
ماههاست که بسان مرده‌ی متحرک،
نعش خود را به دوش می‌کشم
هیچ دلیلی برای بودن ندارم
هیچ دلیلی برای رفتن نیز
من…. در عنفوان جوانی‌ام….. مرده‌ام…..

مطالب مرتبط