به یاد خواهرم…

PIC_0040

بیست و چهار سالت بود که خودت را راحت کردی. گویی روح بزرگت، در جسم کوچکت جا نمی‌شد. خوشا به سعادتت. چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزم! چقدر دلم برای آن احساسات عمیقت، آن فروغ خواندنت و آن لحظه‌هایی که از «پنجره‌» فهیمه رحیمی برایم می‌گفتی، تنگ شده. دوست داشتم الان قبرت را با آب و گلاب می‌شستم، و تمیز تمیز می‌کردم، گل بر رویش می‌گذاشتم و مامان، مثل همیشه، نقل بر روی قبرت می‌گذاشت. بعد قبر تمیز شده‌ات را غرق در گل و نقل‌های مامان می‌دیدم و روح و روانم آرام می‌شد. چقدر سخت است که از بوئیدن خانه‌ی ابدی‌ات هم محرومم. می‌بوسمت از دور. اشک‌هایم جاری‌ست. روحت شاد…

“گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند

رفته ای اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند

در دلم آرزوی آمدنت می ميرد
رفته ای اينك اما آيا باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گيرد”

مطالب مرتبط