هستی و نیستی (شعر فلسفی ۳)

اینک،
در این گوشه‌ی منشور هستی،
من هستم و تو هستی و بار هستی،
باری که سنگینی‌اش بر دوش من و تو،
ما را عذاب می‌دهد و دعوت می‌کند به مستی،
ماییم و مستی و هستی و نیستی،
هستی و نیستی و باورت به خدایی که می‌پرستی،
می‌پرستی و می‌خواهی که باشد،
باشد و تو را نجات بدهد از نیستی،
غافل از اینکه نیست! و این دعایت بیهوده،
پر می‌کشد به آسمان و محو می‌شود در بادهای هستی،
من و تو و هستی و نیستی و مستی،
هیچ چیزی مهم نیست در این روزهایی که هستی،
هستی یا نسیتی؟ نمی‌دانم! شاید که نیستی!
شاید هم هستی و می‌ می‌خوری و می‌خندی و مستی از برای نیستی!
شاید هم نیستی و همه چیز یک توهم است!
یک بازی! بازی بی‌مزه و پوچ و مزخرف از برای هستی.
گفتم؟ یا دوباره بگویم: هیچ چیزی مهم نیست در این روزهایی که هستی!
باش و بمان در این روزهای مست و کنکاش در کوچه‌پس‌کوچه‌های هستی!
من و تو و ما و او و آن‌ها همه هستیم.
هستیم تا معنایی بشود از برای این روزهای بیهوده‌ی هستی!
باری که سنگین است بر دوش تک تک ما!
بدان! بنوش! بخور! بخواب! بکن! در این دنیایی که می‌بینی و فکر می‌کنی که هستی!
هستی و مستی و نیستی و زندگی،
همه‌اش چیزی‌ست که تو می‌اندیشی و می‌پرستی
زمان و زندگی می‌گوید خاموش باش.
من و تو و او و ما و ایشان گم‌ شده‌ایم در بازی هستی….

 
شعر فلسفی (۲)
شعر فلسفی (۱)

مطالب مرتبط