بازی زندگی

مقوله‌ای به نام «زندگی» را تصور کنید که با همه پیچ و خم‌ها و تعریف و تاریخ و تجربه‌اش، در توده‌ای گنبدی شکل همچون غشاء پشتی بدن حلزون، در پشتتان قرار می‌گیرد.

ممکن است هرگز متوجه این توده نشوید. ممکن است یک روز متوجه‌اش شوید. چه زمانی؟ زمانی که مدام به آن پشت سرک بکشید و گردنتان را کج کنید که ببینید این چه چیز لعنتی‌ای است که سنگینی‌اش آزارتان می‌دهد؟ فکر می‌کنید. مطالعه می‌کنید. تجربه می‌کنید. تجربه‌ی دیگران را می‌بینید. تاریخ و فلسفه می‌خوانید. فکر می‌کنید و پازل‌های اندیشه‌ی شما یک به یک چیده می‌شود. وانگهی روزی می‌رسد که این باور در شما شکل گرفته که این توده‌ی سنگین، بیش از طاقت شماست.

تلاش می‌کنید که از سنگینی این بار بکاهید. اما با بازخوردی تلخ، می‌فهمید که تلاشتان بی‌فایده بوده.

تلاش شما برای رفتن نیز بی‌فایده است وقتی درک کنید که قدرت طبیعیت بیش از قدرت شماست. بعد از همه‌ی این تجارب، روزگاری می‌رسد که با خود می‌اندیشید پس حالا که می‌خواهم بمانم و بجنگم، بهترین راه این است که سنگینی این توده را را بپذریم و برای یک «زندگی مطلوب» چاره‌اندیشی کنم…

مدتی‌ می‌گذرد. اما باز این زندگی است که با رو کردن حقایقش، حقایق تلخ و بی‌مزه‌اش، چهره‌ی کریهش را به شما نشان می‌دهد. می‌فهمید «زندگی مطلوب» اساسا وجود ندارد. هر آنچه هست یک تعریف و معنی از جانب خود شماست که آن را مطلوب کرده. این تعریف هر‌ آن می‌تواند زیر سوال برود و کن‌فیکون شود.

در این صورت بودن و نبودن برایتان یکسان می‌شود. بودن و نبودن دیگران نیز. دل تنگ هیچ کس نمی‌شوید. هیچ‌کس و هیچ چیز. همه‌چیز بی‌معنا می‌شود.
بی‌دلیل زندگی می‌کنید و بی‌دلیل با دیگران رابطه دارید. بی‌دلیل می‌خورید و می‌خوابید و می‌نوشید و می‌روید و می‌روید و می‌روید.
هیچ انتهایی وجود ندارد. هیچ مسیری نیز.
هیچ کس نمی‌داند چه خبر است. همه سرگردان و حیران، در دل زمان در حال حرکتند.

نگاه کردن و خیره شدن به ثانیه‌ها، وقتی که «الان» را در چشم‌به‌هم زدنی تبدیل به «گذشته» می‌کند. گذشته‌ای که با همین ثانیه‌های الان ساخته شده. به قدمت تاریخ. تاریخ بشریت. تاریخی پر از جنگ و خون و درد و رنج و بیهودگی و تکرار. تاریخی که سند بسیار معتبری‌ست برای اینکه بگوید زندگی پوچ و مزخرف است.

حال اگر تو، تویی که این سطور را می‌خوانی، معتقدی زندگی زیباست و اصلا هم پوچ نیست، روزی خواهی فهمید به این دلیل می‌گویی زندگی زیباست، چون در دل زندگی هستی و می‌خواهی بودنت قشنگ و زیبا جلوه کند. در واقع تو محصول زندگی هستی. از خود آنی. تکه‌ای از زندگی هستی. درست مثل یک بازیکن فوتبال که تکه‌ای از تیمش است. این بازیکن از تیمش دفاع می‌کند.. ای‌بسا این دفاع کردن، به ناحق باشد. چون می‌خواهد باشد، بماند، بازی کند و در نهایت قهرمان شود و جام قهرمانی را به بالای سر ببرد و لذتش را ببرد.
جام قهرمانی گوارای وجودش. من اما، مدت‌هاست گمان می‌کنم هیچ جامی دیگر من را قهرمان نمی‌کند. و قهرمانی به طور کل بی‌معنی‌ست… و قهرمان شدن یک واژه است که با معنی‌ای که بشر در طول تاریخ به آن داده، واژ‌ه‌ای برتر به شمار می‌رود چرا که اساسا قهرمانی در زندگی وجود خارجی ندارد… و همه‌چیز یک بازی بی‌مزه است که برای خیلی‌ها خوشمزه به نظر می‌رسد.

مطالب مرتبط