سورئال (٤)

پلک‌های سنگینم را که در خواب عمیقی بودند، آرام آرام باز می‌کنم: تصویر تار فرشته‌ای که در لباس سفید بالای سرم ایستاده و به من لبخند می‌زند، کم‌کم هویدا می‌شود.
چند بار چشمانم را می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. کجا هستم؟ نکند این‌جا بیمارستان است؟ آیا این فرشته‌ای که بالای سرم ایستاده و با لبخند زیبا و ناز و کرشمه‌اش، عقل و هوشم را می‌برد، پرستاری‌ست که مامور مراقبت از من است؟
شمایل صورتش و هماهنگی آن با موهای فوق زیبایش، لب‌ها و گونه‌های همخوانش، لباس سراسر سفیدش و وجودش قوت قلبی‌ست به غایت شیرین و دوست داشتنی!
چقدر همه چیز خوب و در عین حال دلهره آور است. ترسی‌ست جالب. هیجانی‌ست توام با شیرینی. یک حس اضطراب عمیق، بسیار عمیق… اما دوست‌داشتنی.
دلم از درون، بسان سیر و سرکه می‌جوشد. ضربان قلبم تند شده و وحشت «بودن» امانم را بریده.
دستم را می‌گیرد… گویی همزمان با برخورد دستش به دستم، برق ١٠ هزار ولتی به من وصل کرده‌اند. همزمان با لمس دستم و بازی‌ ناجوانمردانه‌ای که به راه انداخته، از من یک پرسش بسیار ساده و در عین حال، عمیق می‌پرسد: آری یا نه؟
بدون ذره‌ای تردید می‌گویم: «نه.»
با هزار ناز و عشوه و ترنم می‌گوید: آنچه دلت خواست نشد! نمی‌شود! ولی نگران نباش.
کف دستم را می‌گیرد و می‌پرسد: به کف‌بینی اعتقاد داری؟
لبخند تمسخرآمیزی نثارش می‌کنم: به هیچ چیز متافیزیکی و مواردی که نتوانم با عقلم تایید کنم، اعتقاد ندارم.
ادامه می‌دهد: «اینطور نوشته شده که آری! حتی این صحنه هم نوشته شده! این‌ها بخشی‌ست از نمایش.»
***
فرشته محو می‌شود. دلم ریش می‌رود. ضربان قلبم تندتر می‌شود. پرت می‌شوم به پستوی تنهایی‌ام. منم و شرابم و اتاق پر از دود و دفترچه‌ام و خودکارم و خط‌خطی‌هایی که در این لحظات در دفترچه‌ام خودنمایی می‌کند. به لپ‌تابم دقت می‌کنم که دقایق طولانی‌ای‌ست خاموش شده. گویا باطری‌اش تمام شده. کی تمام شده و کی موسیقی متوقف شده که من نفهمیده‌ام؟
به دیوارها خیره می‌شوم. دیوارهایی که احمقانه، گمان می‌کنم می‌توانند دوست‌های خوبی باشند. غافل از اینکه سکوت همیشگی‌ این دیوارها، این استعداد را دارند که از من یک دیوانه‌ی تمام عیار بسازند.
خودم را می‌بینم که در باتلاق افکار و تخیلاتم و ناتوانی از تفکیک آن‌ها، در حال غرق شدن هستم. گویی همه چیز بسان چشم به هم زدنی اتفاق افتاده. هیچ چیز واقعیت نداشته. همه‌اش یک توهم بوده… باز می‌گردم به دفترچه‌ام و زیر آن بخشی که خط‌خطی کردم، یک خط می‌کشم و شروع می‌کنم به نوشتن:

«آه! بس است دیگر. ای عزیز دوست داشتنی. ای زن زیبای دلربا. ای فرشته. ای که با ناز و کرشمه‌ات مرا به ماندن دعوت می‌کنی. ای که با چیدمان پازل‌های معمایت، مغز مرا درگیرتر و وجودم را بی‌قرارتر می‌کنی. می‌دانم که هدفی جز حرکت نداری. می‌دانم که مقصودت سکون نیست. کسانی که می‌روند، سکون می‌خواهند… چون از حرکت آزرده شده‌اند. مجوز رفتنم را بده. بگذار استراحت کنم. آخر خسته‌ام. خیلی خسته‌ام. دلم خواب می‌خواهد. خوابی با پلک‌های سنگین. خوابی شیرین. و عمیق. دلم می‌خواهد چشمانم انقدر سنگین شود که جذابیت و وسوسه‌ی فرشته‌ای چون تو هم نتواند از خوابیدنش جلوگیری کند. تو فرشته‌ی زیبا و دلربا، بسیار وحشی‌ هستی! لباس‌هایت را باز می‌کنی و مرا را تحریک می‌کنی، اما وقتی به سمتت می‌آیم، فرار می‌کنی. تو ای فرشته‌ی دلربا، تو وسوسه‌ای هستی به نام «بودن»… وسوسه‌ای‌ بسیار آزار دهنده. آه! که چقدر خوابم می‌آید…

سورئال (۳)

سورئال (۲)

سورئال (۱)

مطالب مرتبط