ساختار فضا- زمان و فلسفهی بودن ما
چند روزیست که مشغول مطالعهی پراکندهی برخی نظریههای فیزیکی، بخصوص نظریههای مرتبط با زمان و رابطهی آن با ساختار فضا و کیهان شدهام.
همانطور که احتمالا در درس فیزیک دورهی دبیرستان هم خواندهاید، بر اساس نظریهی نسبیت خاص آلبرت انیشتین، معادلهای بوجود آمد که تبدیل به یکی از مشهورترین معادلهها در دانش فیزیک شد. این معادله (E=MC2) که همارزی جرم و انرژی خوانده میشود، میگوید که اگر چیزی بتواند با سرعت بیش از سرعت نور حرکت کند، بدل به انرژی میشود و بر مقولهی «زمان» برتری یافته است. این یعنی این امکان بالقوه از نظر فیزیکی وجود دارد که زمان به نوعی «به عقب» باز گردد.
اما موضوع این است که دانشمندان به قطعیت ثابتی در تعریف زمان و ساختار آن در هستی نرسیدهاند.
گروهی از دانشمندان معتقدند که زمان، قسمتی از ساختارهای اساسی جهان است و بعدی است که اتفاقات پشت سر هم در آن رخ میدهد. این دانشمندان معتقدند که زمان قابل اندازه گیری است. نوعی دیدگاه واقع گرایانه که آیزاک نیوتن آن را بیان میکند و از این رو گاهی با نام زمان نیوتونی شناخته میشود.
گروهی دیگر نیز همچون گوتفرید لایبنیتس و امانوئل کانت معتقدند که زمان، قسمتی از ساختارهای ذهنی انسان است (همراه فضا و عدد) آن چنان که ما در ذهن خود رشتهٔ رویدادها را دنبال میکنیم همچنین در ذهن خود برای طول آن اتفاقات کمیتهایی را از قبیل ثانیه و دقیقه تعریف میکنیم.
به طور کلی در فیزیک زمان و فضا به عنوان کمیتهای بنیادی بهشمار میآیند و امکان بیان تعریفی دقیق برای آنها در قالب دیگر کمیتها نیست به این خاطر که بقیه کمیتها همچون سرعت، نیرو و انرژی همگی به وسیله این دو کمیت تعریف شدهاند.
داشتم فکر میکردم که اگر زمان، فارغ از شیوهی بوجود آمدن جهان هستی (انفجار بیگبنگ، ذرهی خدا ….)، بعدی از ابعاد هستی باشد، در این صورت شاید رسیدن به بسیاری از آرزوها (همچون سفر به زمان، بازگشت به گذشته و ساختن شهر آرزوها و یوتوپیا و در یک کلام، معنا بخشیدن به کل زندگی و بازیهایی که ما گرفتار آن هستیم) امکان پذیر باشد.
کسی چه میداند؟ شاید فرضیهی جهانهای موازی هم بتواند واقعیت داشته باشد. طبق این فرضیه، امکان دارد چندین جهان وجود داشته باشد که مشابه جهان ماست اما ترتیب وقایع در آنها فرق میکند. فرض کنید که به زمان سفر میکنیم و به عقب باز میگردیم. در این صورت در یک جهان دیگر وجود داریم نه در جهانی که در اکنون در آن هستیم. طبق این فرضیه، بینهایت جهان موازی وجود دارد و ما هر دستکاری که در گذشته انجام بدهیم یک جهان جدید پدید میآید.
به هر حال درستی یا نادرستی این فرضیهها، هیچکدام از اهمیت اصل موضوع کم نمیکند. اصل موضوع چییست؟ اصل موضوع این است که ما فکر میکنیم، پس هستیم! ما هستیم، و بر اساس قوانین زندگی، همهیمان در پی «زندگی بهتری» هستیم. زندگی بهتر چیست؟ به تعداد تک تک آدمها برایش تعریف وجود دارد. (مثلا یک گدا میخواهد پولدار شود، یک دانشجو میخواهد درسش را تمام کند، یک بیمار میخواهد خوب شود و خوشبختترین آدمها (مثل برد پیت و آنجلینا جولی) هم احتمالا دنیای بهتری میخواهند که بیماری و جنگ در آن نباشد و هزاران دلیل دیگر برای بودن).
نتیجه فلسفی؟ ما چون هستیم، و مجبور و محکوم به حرکت در دل زمان هستیم، باید برای «زندگی بهتر» که دستور همیشگی موتور وجودیمان است، چارهجویی کنیم. در واقع، تا زمانی که علم مسالهی زمان را کشف نکرده باشد، حرکت به سمت زندگی بهتر اصل و اساس و شاید واقعیترین معنایی باشد که به عنوان «فلسفه بودن» تعریف میشود.




