تنهایی‌ام را در آغوش می‌کشم

دوستانم رفتند و دوباره بازگشتم به تنهایی‌ام. دوباره سیگار و قهوه و کتاب. دوباره لپ‌تاپ و هدفون و موسیقی و شطرنج و این کافه به آن کافه.

از خدا (که نیست) که پنهان نیست، از شما چه پنهان، دلم برایش (تنهایی‌ام را می‌گویم) تنگ شده بود. از دیشب در آغوشش گرفتم. و محکم بغلش کردم. اگرچه از من، به دلیل اینکه ۱۰ روز با او نبودم دلگیر شده. و از دیشب، ۲ بار وحشیانه به من حمله کرده است. اما در شش هفت ماه گذشته انقدر پوستم از این حملات ناجوانمردانه‌اش کلفت شده، عادت کرده‌ام که پس از این حملاتش، پوزخند تلخی نثارش کنم و با علم به اینکه این درد موقتی‌ست، تنها تلاش می‌کنم که آن را تحمل کنم تا زمان آن تمام شود.

این حملات، هر دو دفعه‌اش درست بعد از بیدار شدنم بود. بار دوم، امروز عصر بود که خوابهای عجیبی دیدم. خواب دیدم بچه‌ای جلوی چشمانم از پشت‌بام پرت شد پائین و مادرش را دیدم که همزمان با دیدن این صحنه، صورتش از ترس، به شکل عجیب غریبی در آمد. گمانم از درون منفجر شد. گویی تحمل پوچی دنیا را نداشت. من هم با دیدن این صحنه‌ها، پوچی دنیا، به یک آن در وجودم مستولی شد.
در خوابی دیگر، آدم‌ها را دیدم که همگی راه می‌روند. در حین راه رفتن، هر طور فکر می‌کنند، دنیا را همان شکلی می‌بینند. هر کس که به خدا اعتقاد دارد، خدا برایش هست. هر کس بی‌اعتقاد است، خدایی وجود ندارد. دنیا مثل صفحه‌ی بومی شده بود که هر طور آن را نقاشی می‌کردند، اتفاق می‌افتاد. کاملا واقعی. من نیز در حال راه رفتن بودم که برای لحظاتی تصور کردم خدا هست. یعنی می‌خواستم که باشد. بعد خدایم رفت. (شاید نمی‌خواستم باشد؟) نمی‌دانم. تنها می‌دیدم اتفاقات بر اساس خواسته‌ها می‌افتد.

خواسته‌ها؟ خواسته‌ها از کجا در وجود لعنتی من چپیده شده‌اند؟ در لحظات پایانی‌ این سلسله خواب عجیب که از دیشب شروع شد، باز من ماندم و تنهایی‌ام. من ماندم و پوچی و سیاهی دنیا. این لحظات دیگر کاملا از خواب بیدار شده بودم و به سقف خیره ماندم.
مثل همیشه، چند دقیقه‌ای طول کشید تا خودم را با دنیا Set up کنم.
کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و زدم بیرون.
مثل سنگ، بی‌احساس و بی‌تفاوت.
با خودم فکر می‌کنم: با تمام وجودم درک کرده‌ام که دنیا قشنگ نیست. اما برای آینده‌ام برنامه‌ریزی می‌کنم و چهار چنگولی به دنیا چسبیده‌ام. آخر چرا؟ نمی‌دانم….
من، هستم. تنها. در گوشه‌ای از منشور هستی. تنهایی‌ام را در آغوش می‌کشم و به «بودن» ادامه‌ می‌دهم.

مطالب مرتبط