اگر خدا باشد…
فرض کنیم خدا هست. در این صورت، او تنها و تنها یک آزمایشگر است و بس. این است و جز این نیست.
آفرینندهی میلیاردها عروسک خیمهشببازی، که هدفش اجرای یک تئاتر بوده تا قدرت و توانایی خودش را تست کند و پروژههای بعدیاش را بسنجد و بالا پایین کند. این آزمایشگر دیکتاتور، از منی که مرتب بالا و پایین میپرم، اعصابش خورد است. میزند توی سرم و میگوید آرام بگیر. فعلا نمیخواهم تو کشته شوی. تو باید باشی و مسیر آزمایش مرا طی کنی. باش و حوصله کن تا من ببینم چه غلطی میخواهم بکنم.
با او شاخ به شاخ میشوم، در چشمانش زل میزنم و میگویم: ته گه خوردهای که مرا بازیچهی دست خودت قرار دادهای.
او هم پوزخندی میزند و نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند و میگوید: زرت و پرت ایلمه.
من هم سرم را مثل بچه یتیمها پایین میاندازم، به فضای غم و چسناله باز میگردم. پیک بعدی را مینوشم و بلند فریاد میکشم: ای تو روحت…




