کتاب مرگ خوش
از دیروز، کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» را نصفه و نیمه ول کردهام و افتادهام روی کتاب «مرگ خوش» آلبر کامو، که ۱۷ سال بعد از مرگش به چاپ رسیده است. داستان دربارهی شخصیتیست به نام مورسو (همان اسم شخصیت اصلی بیگانه) که یک فرد نیمه فلج را با توافق خود او به قتل میرساند و در ازای آن پول فراوانی میگیرد و با آن پول، به جستجوی خوشبختی میرود.
مورسو در این داستان به طرز وحشتناکی پیگیر طبیعت ذاتی و خودخواهیهای خویش است. او معتقد است خوشبختی پدیدهای «ساختنی» است. چیزی که با آن موافقم. اما هنوز نمیخواهم خوشبختی را در گرهی همسویی با «خودخواهی» های مورسو بپندارم.
هنوز معتقدم میتوان گاهی با گذشتن از خود و کاستن از خودخواهیها، خوشبختی را تجربه کرد. چیزی که فقدان آن در این کتاب به چشم میخورد. در بخشی از این کتاب آمده: «منتظر مردی نباش كه باهات كنار بياد. اين اشتباهيه كه خيلي از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی را پيدا كن.»
به طور کلی کتاب تلاش میکند با زبان بیزبانی به «خوشبختی» از زوایای گوناگونی بنگرد. چیزی که همهی ما در زندگی، در پی آن هستیم. و برای رسیدن به آن، له له میزنیم.
پرسش اما این است: آیا خوشبختی در این دنیا وجود دارد؟ آیا دنیایی که همه چیزش، همه چیزش، تاکید دوباره میکنم، همه چیزش خسته کننده و تکراری میشود، محلیست برای قرار؟




