مدرسهها
زمستان است. تهران را برف گرفته.
پراید مشکی من، در سربالاییهای خیابانهای بالاشهر، از این مدرسه، به آن مدرسه، برای چندرغاز درآمد بیشتر، گاز میدهد.
کوچه پس کوچههای سراسر برف گرفتهی سعادت آباد را تصور میکنم. میدان کاج. خیابان منتهی به هنرستان صدا و سیما.
از هنرستان صدا و سیما که بیرون میآیم، اتوبان یادگار امام در ذهنم برجسته میشود… خیابان زنجان. دبیرستان مفید. باید به کلاسهایم در آنجا برسم.
اکنون کارم در دبیرستان مفید تمام شده. باید بچپم در پراید فکستنیام و گاز بدهم به سمت شهرک غرب… جایی که محلیست برای جولان دادن اتومبیلهای خفن… در این لحظات، در بلوار دریا رانندگی میکنم. نه برای دختر بازی، که برای رسیدن به ساعت کلاسیام در دبیرستان امام صادق. که بروم سر کلاس تا حقوقم سر ماه، واریز شود.
***
امشب، بازگشتهام به مدرسهها. به لحظههایی که با دانشآموزان سر و کله میزدم. به جایی که چهار سال از عمرم را، بدون انتخاب، صرف آن کردم. اگرچه بسان چشم به هم زدنی گذشت و لحظاتی که در آن بودم، همیشه پر از اضطراب و فکر به «آینده» بود، اما اکنون که به گذشته باز میگردم و خاطرات آن دوره را تجسم میکنم، لذت میبرم. در واقع از آن بخشهاییست در زندگیم که میتوان با خاطراتش لاس زد و حالش را برد.
تدریس را دوست دارم. با اینکه شغلهای مختلفی در زندگیام تجربه کردهام، اما تدریس را شغل اول و آخرم میدانم. نمیدانم چرا. اما از سر و کله زدن با کسانی که آنها را «شاگرد» میخوانم لذت میبرم. (هرچند که صادقانه بگویم در خیلی موارد همان شاگردها دست مرا از دانش کامپیوتر از پشت بسته بودند. اما چون من معلم بودم مجبور بودند زبان به کام بگیرند.)
بزرگترین انگیزهام برای زندگی این است که تحصیلاتم را تا پایان دکترا تکمیل کنم به ایران بازگردم. و اینبار نه در مدرسهها، که در دانشگاهها مشغول به تدریس شوم. و سرم را با آدمها گرم کنم. این شاید راه فراری باشد برای فراموشی… فراموشی هر پدیدهای که نمیتوانم آن را تحمل کنم.
فراموشی بزرگترین اتفاق هستی: که آن را زندگی میخوانند.
باری، وقتی چشمان ما به سیاهیهای دنیا باز میشود، شاید هرگز نتوان چشمها را بست. زمانی که فهمیدهای دنیا چه خبر است، دیگر کار از کار گذشته. رنجش همواره با تو خواهد بود. در این صورت چارهای جز فراموشی نیست. باید چشممان را ببندیم. باید فراموش کنیم. باید زندگی را (به هر طریقی که میتوانیم) آسان بگیریم تا تاریخ مصرفمان به پایان برسد و به هستی یا طبیعت، اجازه دهیم که مهر «تمام شد» بر ما بزند و برویم.
آخ که چقدر دلم برای دریافت این مهر تنگ شده. چیزی ننویسم تا تکرار مکررات و چس ناله به شمار نرود. خودم هم خسته شدهام از این همه نا امیدی…
امشب، من در مدرسهها و در بین شاگردانم زندگی میکنم…




