سورئال (۱۰)
شب طوفانی، بیابان بیانتها، سیاهی و تاریکی، جنگ با گرگهای خسته و تلاش برای رد کردن لحظههای سخت (از برای بقا) به پایان میرسد. من هستم! من باقی ماندهام! و روز دیگری را تجربه میکنم!
چشمانم را به سختی باز میکنم و صدای جیک جیک پرندگان را تشخیص میدهم. بیتوجه به اطرافم، از زمین بلند میشوم و احساس دردی شدید در تمام اعضا و جوارحم احساس میکنم. به لباسهایم نگاه میکنم که پس از گریز از یک شب سخت، به شدت پاره و خاکی شده. جای زخمهای دیشب، هنوز در دست و پاهایم خودنمایی میکند. لباسهایم را میتکانم و تلاش میکنم که با حرکت دادن آرام به دست و پاهایم، از درد دیشب، بکاهم. که موفق هم میشوم.
اکنون سرم را به اطرافم باز میگردانم: چه طبیعت مسحور کنندهای! اینجا کجاست؟
به گمانم به گوشهای از منشور پیچیدهی هستی پرت شدهام که آن را «زیباییهای دنیا» میخوانند.
رنگینکمانی فوق زیبا در آسمان شکل گرفته! به نظر میرسد دم صبح، بارانی بهاری باریده که وقتی من خواب بودم یا به تعبیری «نبودم»، از تجربهی لذتش نیز بیبهره بودم. سرنوشت انتخاب کرده که من، نه لذت باران، که لذت لحظات پس از باران و خیره شدن به رنگینکمان در طبیعت مسحورکننده را تجربه کنم.
«سرنوشت»، سرمای زمستان و تاریکی بیکران شب را به پایان رسانده و مرا به تجربهی «بهار» دعوت کرده است.
«سرنوشت» به من میگوید: بهار یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست…
سورئال (۹)، سورئال (۸)،سورئال (۷)، سورئال (۶)، سورئال (۵)، سورئال (۴)، سورئال (۳)، سورئال (۲)، سورئال (۱)




