حمله غول بی‌شاخ و دم

یک روز خسته‌کننده تمام شده است. آرام‌بخشم را در اواخر ساعات کاری در دوز تقریبا بالایی می‌خورم که به محض رسیدن به خانه، بتوانم به سادگی بخوابم. احساس کرختی، خستگی و تشنگی آزارم می‌دهد. با اینکه در ساعتی دیرتر از حد معمول به خانه برگشته‌ام، اما به محض کندن لباس‌هایم، گویی نیرویی مرا به همان صورت لخت، روبروی آینه می‌نشاند و از من می‌خواهد که به مردمک چشمانم زل بزنم: تو کیستی، چیستی و چه می‌خواهی؟

آه… ای غول بی‌شاخ و دم و نامرئی. بس کن دیگر. دست از سرم بردار. بگذار بخوابم. بگذار رخت‌خواب بی‌مونسم را در آغوش کشم. بگذار ترامادول در گوش‌هایم زمزمه کند و برایم به آهستگی لالایی بخواند تا برای چند ساعتی، از این کثافت‌خانه‌ای که «دنیا و زندگی» می‌خوانندش، رهایی یابم.

دقایقی طولانی به خودم خیره می‌شوم. چشم‌ها، پلک‌ها و ابروهای پرپشتم را با وسواس و دقت، می‌بینم. زل می‌زنم به چشمانم و به درون مردمکم خیره می‌شوم. تلاش می‌کنم که به عمق سیاهی‌اش وارد شوم. تلاش می‌کنم که عنبیه‌ی چشمم را از درون سرم تجسم کنم… از درون چشم، به مغز می‌رسم و برای لحظاتی، گویی اجازه یافته‌ام تا سیر و سفری درون جسمم داشته باشم. قلب، روده‌ها، معده، رگ‌ها و خون جاری در بدن و ضربان پیوسته قلب، همه و همه خیلی منظم و هماهنگ مشغول کار خودشان هستند.

برای یک لحظه، از سفر درون، به بیرون پرت می‌شوم و توجه‌ام به موهای سینه‌ام جلب می‌شود. به ناگاه به یاد خاطرات با هم بودنمان می‌افتم. وقتی که انگشت‌هایش را با طنازی در لابلای موهای سینه‌ام می‌کشید و می‌گفت عاشقان است. اکنون از همه‌ی آن اتفاقات کذایی، تنها تصاویری باقی‌مانده که در ذهن، رژه می‌روند. تصاویری که همزمان با به خاطر آوردنشان، چوب در ماتحت آدم فرو می‌رود و بیرون می‌آید.

باز می‌گردم به خودم و تلاش می‌کنم که خاطرات را فراموش کنم. به صورتم می‌نگرم. به بدنم، پاها، دست‌ها. به آلت تناسلی‌ام نگاه می‌کنم.

براستی من کیستم؟ چیستم؟ اینجا چه می‌کنم؟ و چرا باید باشم؟ پرسش‌های تکراری و خسته‌کننده، که غیر قابل ترک به نظر می‌رسند. گویی تا پای گور به همراهم خواهند بود و دست از سرم بر نمی‌دارند.

باز می‌گردم و بر روی تختم دراز می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و دستانم را روی سرم می‌گذارم.

کم‌کم‌ تاثیر فیزیکی آرام‌بخش را بدنم احساس می‌کنم. گمان می‌کنم این غول بی‌شاخ و دم کارش با من تمام شده. چون اضطراب از بدنم رخت بر برسته و همزمان با شنیدن لالایی‌ام، این غول بی‌شاخ و دم نیز از لای پنجره‌‌ی نیمه‌باز به بیرون می‌رود.

مطالب مرتبط