نیمه تاریک

سه سال قبل، زمانی که پنجره‌ی اتاقم رو به قبرستانی در پاریس گشوده می‌شد، آن هنگام که نخستین مرحله از بیماری بدخیم و لعنتی افسردگی را تجربه می‌کردم، روزهایی که با نام مستعار در وبلاگی با نام «نیمه تاریک» قلم می‌زدم، در یکی از شب‌های مستی‌ام این متن را نوشتم:

گرفته است! اما از آن گرفتن‌های دردناک. گرفتنی که به من گوشزد می‌کند: هر کدام از راهها را انتخاب کنی، مجبور به تحمل درد هستی. بی‌ برو و برگرد!
گرفته است! اما به قول آن روان‌شناس ایرلندی از آن گرفتن‌های Numb است.
گرفته است! اما به جای دعوت به تماشای فیلم پورنو و خود ارضایی، و یا گوش‌دادن به موسیقی‌های شاد و رقص در مقابل پنجره‌ای که رو به قبرستان گشوده می‌شود، مرا به عمق وجودم برده و نیمه‌تاریکم را بار دیگر نمایان کرده است.
گرفته است! و هم‌زمان، مرا به خاطرات گذشته‌ام برده. جایی که همه دنیایم دست‌نوشته‌هایم بود و روزهایی که گمان می‌کردم هیچ کس مرا نمی‌فهمد. هنوز هم البته، این حس را دارم. ای‌بسا که در مستی، این باور در من عمیق‌تر می‌شود.
اگر شراب نبود، زندگی چیزی کم داشت. نمی‌دانم خدا هست یا نه، اگر هست، واقعا از او ممنونم که شراب را به بندگانش هدیه کرد. تنها چیزی‌ست که درد «آلت زندگی» در اعماق وجودم را آرام‌تر و قابل تحمل‌تر می‌کند.

باید در مستی امشبم اعتراف کنم که بعد از سه سال، هنوز همان طرز فکر را دارم: شراب تنها چیزی‌ست که درد «آلت زندگی» در اعماق وجود آدمی را آرام‌تر و قابل تحمل‌تر می‌کند.
اما نسبت به سه سال قبل یک تفاوت کرده‌ام و آن هم این است که گمان می‌کنم به احتمال خیلی زیاد، خدایی در این دنیا وجود ندارد. خودمان هستیم و خودمان و البته نیمه تاریکمان.

مطالب مرتبط