کار، کار، کار…

نمی‌دانم درد نداشتن عشق است، درد غربت و دوری از وطن است، درد گلایه از «بودن» است، درد «بی دردی» است یا چه، اما این روزها، کَکِ کار کردن به تُنبانم افتاده و همه‌ی وقتم را بر روی چند پروژه گذاشته‌ام و با خودم عهد کرده‌ام که تا آن‌ها را به سرانجام نرسانم، کوتاه نیایم و تسلیم نشوم.

مهم نیست که در نهایت، پیروز میدان این نبرد «خود خلق کرده» بشوم یا نه، مهم این است که این روزها، به واسطه‌ی مشغول بودن، افکار مزاحم فلسفی (شاید هم خیالات و توهمات مازوخیستی) که امانم را بریده، کمتر به سراغم می‌آید و بدین‌ترتیب کمتر غصه می‌خورم.

باری، هم‌زمان با پیچ و خم‌ها در جاده‌های زندگی، بایستی فرمان را چرخاند و خود را با آن‌چه که «تقدیر» معلوم کرده، هماهنگ کرد. مُرادم از «تقدیر» نه یک «لوح نوشته شده» یا «سرنوشتی از پیش تعیین شده» که مجموعه اتفاقات زندگی‌ست که می‌تواند کاملا تصادفی شکل بگیرد. اگر به هر دلیلی چیزی که اکنون می‌خواهی را ۳ سال قبل نمی‌خواستی، یعنی فرمان ماشین بودنت را همزمان با تغییر جاده‌ی زندگی، خوب چرخانده‌ای. ورنه، کسی که با جبر زمانه و تقدیر مخالفت کند، و هدایتگر درونی‌اش را سرکوب کند و بخواهد به قوانین بی‌رحمانه‌ی طبیعت پشت پا بزند، تنها یک چاره دارد: با دستان خود به زندگی‌اش پایان دهد. و چه با شهامت و قابل احترامند این گروه.

مطالب مرتبط