آرزوهای بیسرانجام
مامان در پشت تلفن از درد زانو گلایه ميکند و میگوید: «ایکاش پاهایم پیچ و مهر داشت و شبها آنها را باز میکردم، کنارم میگذاشتم و میخوابیدم و صبحها دوباره میبستمشان!»
من با خودم فکر میکنم: چه آرزوی جالبی! حالا که میتوان آرزو کرد چرا من آرزو نکنم؟ کاشکی میشد شبها مغز را به طور کل خاموش کرد. یا آن را به طور کل از جا در آورد و کنار گذاشت و آرام خوابید. کاش برای خوابیدن یک دکمه وجود داشت. دکمه را میزدیم و به ثانیهای از این دنیا قطع میشدیم. دیگر اسیر قرص و شربت و شراب و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر برای چند ساعت آسایش نمیشدیم.




