حال نوسانی آدمی

ساعتی‌ست که دارم مقالات متعددی درباره‌ی عملکرد مغز انسان می‌خوانم. نمی‌دانم ١٠٠ میلیون دلاری که باراک اوباما برای کنکاش مغز انسان به محققان اختصاص داده، به چه مرحله‌ای رسیده است.

اگر بخش تالاموس مغز، به تقویت پیام‌های حسی می‌پردازد، طبیعتا این محققان باید راز نوسانی بودن حال و احوالات انسانی را از همین بخش بیابند. اینکه آدمی در یک روز و با یک حس و حال یک تصمیم خاص می‌گیرد، اما همان تصمیم بدون هیچ‌گونه کم و زیاد شدنی در چند روز بعد از سوی همان فرد به پشیمانی منجر می‌شود، رازش چیست؟

اینکه تو در یک لحظه از اتفاقاتی که در مسیر زندگی و پدیده‌های بیرونی‌ افتاده، سرخوش و خوشحالی اما ممکن است چند ساعت و یا چند روز بعد، حال و احوالت به واسطه‌ی همان پدیده‌های بیرونی که هیچ تغییری نکرده، دگرگون شود، چه معنایی دارد؟ پرسش‌ این است که تصمیم‌گیری در کدام‌یک از این حالت‌ها ارجحیت دارند؟ اصولا تصمیمات اساسی زندگی باید بر اساس چه حالی گرفته شوند؟ حالی که خرد جمعی آن را حال «خوب و مساعد» می‌داند؟ بعید می‌دانم چنین پاسخی را بتوان به همه‌ی امور بسط داد. تجربه‌ی شخصیم نشان داده که مغز من، پردازش طولانی‌ای برای کوچکترین و ساده‌ترین اتفاقاتی که عمل کردن به آن‌ها نه «خوب» شمرده می‌شود نه «بد» انجام داده است.

دستگاه کناره‌ای، که شامل مجموعهٔ پیچیده‌ای از سازه‌های عصبی است، عامل اصلی زندگی احساسی ماست. بر اساس یافته‌های محققان، برخی بیماری شناخته شده، همچون جنون، مالیخولیا و افسردگی در اثر نارسایی دستگاه کناره‌ای ایجاد می‌شوند.

این نوسانی بودن حال را ۱۰ سال است که به دفعات متفاوت، در دفترچه‌هایم و یا وبلاگ‌هایم نوشته‌ام. نگاهی به عملکرد و تجربه‌ی انسان‌ها نیز نشان می‌دهد که این موضوع تقریبا برای همه پیش می‌آید.

به آخرین جمع‌بندی‌ای که در این زمینه رسیده بودم این بود که تصمیمات را در «بهترین» حال بگیرم و خودم را برای پشیمانی (یا همان نوسانی شدن حالم) آماده کنم، اما به هیچ وجه از تصمیم گرفته شده کوتاه نیایم. چون این حال در گذر است و مرتب تغییر می‌کند. اما بهای تصمیمات متعدد و «این شاخه به آن شاخه شدن» شاید سنگین‌تر از خود تصمیم باشد.

به نظرم در این دنیا ثبات حال همیشگی وجود ندارد. اما می‌توان به یک ثبات حال نسبی رسید. برای این‌کار، باید مثل همه‌ی پدیده‌های دیگر زندگی، هزینه داد. هزینه‌هایی چون تمرین و تلاش و ممارست. و پیش از آن صد البته باید «خواست». خواستنی با تمام وجود که آن را «قانون جذب» می‌خوانندش. حال یک پرسش فلسفی اینجا بوجود می‌آید: چطور می‌شود که انسان چیزی را می‌خواهد؟ یعنی یک نفر می‌خواهد و یک نفر نمی‌خواهد؟! آیا کسی که چیزی را با تمام وجود می‌خواهد هنر بزرگی کرده و بزرگتر از کسی که چیزی را نمی‌خواهد به شمار می‌رود؟ یا اینکه چیزی در درون اوست که تنها به ندای درونی‌اش پاسخ می‌دهد؟‌ اصولا مقوله‌ی «خواستن» ارزشی اکتسابی و بدست آوردنی است؟ یا بخشی‌ست از ذات؟

مطالب مرتبط