کرمهای فلسفی
میلیاردها سیاره شبیه زمین؟ حتی تصورش هم غیر ممکن است. یعنی در مغز کوچک ما جا نمیشود! به قول مولوی بزرگ “پشه کی داند که این باغ از کی است؟ در بهاران زاد و مرگش در دی است!”
از زمان خواندن این خبر، باز افکار فلسفی همچون کرمهای کوچک وارد مغزم شدهاند، شروع کردهاند به جویدن مغزم و بیآنکه سودی به من بدهند، از پروتئین آن تغذیه میکنند و مرا غمگین میکنند.
پرسش این است: آیا ما در این گیتی پهناور، تنها هستیم؟ آیا موجودات دیگری شبیه ما در جایی یا نقطهای وجود دارند؟ احتمالا وجود ندارند. دستکم بشر تاکنون نفهمیده است. اما بشر یک چیز را خوب فهمیده است: ما در این دنیا بسیار بسیار کوچکیم. سهممان از این بزرگی بینهایت گیتی، حداکثر شصت هفتاد سال عمر است و در پایان مثل نقطهی کوچکی در اقیانوس، در سیفون کهکشانها نابود میشویم.
تنهایی ما غمانگیز است. اما غمانگیزتر از آن این است که به جان هم افتادهایم، همدیگر را میدریم و میکشیم و میخوریم تا این چهار روز بازی را «خوشتر» سپری کنیم. کینهها، دلچرکینیها، رنجها و با هم نبودنها همهاش تمام میشود و معلوم نیست چرا ما با هم مهربان نیستیم. و چرا انقدر سخت میگیریم. زبان به نصیحت باز نمیکنم که خودم یکی از بدترین کارنامهها را در این زمینه دارم.




