مرگاندیشی از نگاه خیام
نابودی، نیستی و تمام شدن، در قاموس انسانهای زنده، مقولهایست بسی هولناک! که ثمرهاش این شده که در طی هزاران سال، هزاران دین و آیین و مسلک اختراع شود.
مرگ اندیشی اما، در ذهن کسانی که دنیا برایشان از پشمهای آلت تناسلیشان هم بیارزشتر است، بسان همآغوشی با زنی زیباست که سالها انتظارش را میکشیدند.
ساعتیست که مشغول به جستجو و مطالعهی مرگاندیشی از دیدگاه برخی از بزرگان هستم. به تبع، دیدگاه خیام، چون به زبان زیبای شعر بیان میشود، و البته با حال و روز این روزهای من همخوانی دارد، به جانم مینشیند و حظ میکنم.
من هم مثل خیام اگر انتخابی در آمدن به این دنیا داشتم (من در مورد این سیسال صحبت میکنم و نه آیندهای که هیچ چیز از آن نمیدانم) بیشک پاسخم به بوجود آورنده و یا هر هوشی که پشت این دنیاست، یک «نه» بزرگ بود.
میگوید:
گر آمدنم به خود بدی نامدمی *** ور نیز شدن به من بدی کی شدمی
به زآن نبدی که اندرین دیر خراب *** نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
پیش از سال ۱۳۶۲ هجری شمسی، و ۱۹۸۳ میلادی (سال تولد من)، یک تختهی سفیدی وجود داشت که سرشار از آسودگی بود. پس از آن، نزدیک به سیسال است که این تخته با رنگهای مختلف رنگآمیزی میشود و گاهی در گوشهگوشهی این تخته، رنگی سیاه خودنمایی میکند و باعث آزار نقاش آن تخته میشود. در کل، آن رنگهای دیگر هم چیز خاصی ندارند و یک رنگ سیاه برای خنثی کردن و به گا دادن بسیاری از رنگها کافیست. حال تصور کنید که در طول زمان، رنگهای سیاه به فواصل مختلف میآیند و خط بطلانی میکشند بر تمام رنگآمیزیهایی که شما در طول سیسال بر این تخته کشیدهاید و تلاش کردهاید که از آن یک نقاشی تولید کنید. این در حالیست که هیچ انتخابی نکردهاید که نقاش باشید! اینجاست که خیام میگوید آسوده کسیست که هرگز به این دنیا پا نگذاشته است:
چون حاصل آدمی در این شورستان *** جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت *** و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
و البته مبرهن است که هفتصد سال پیش از من، مردی از دیار نیشابور به موضوعی به نام «نیستی» اندیشیده و مثل من لذتش را برده و در نهایت، درونیاتش را در این رباعی برای شخصی چون من به یادگار گذاشته است:
بر شاخ امید اگر بری یافتمی *** هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند به تنگنای زندان وجود *** ای کاش سوی عدم رهی یافتمی
پینوشت:
مدتیست که در تخیلات سورئالیام، آرزو میکنم که جسدم، بدون هیچگونه تابوت و کفن و یا لباسی، در درون زمین طوری جاسازی شود که بتوانم با خاک، بیهیچ هالهای، عشقبازی و همآغوشی کنم، به طوری که تجزیهشدن ذرهذرهام و عجین شدن همهی بدنم به خورد خاک، آسانتر و سادهتر از جسدی باشد که در کفن و یا تابوت، محصور شده است.




