جنگ روزانه زندگی
همه چیز خوب است. خیلی خوب است. از همه چیز راضیای. همه چیز. بعد بر این «همه چیز» تمرکز میکنی… واقعن همه چیز خوب است؟ میرسی به خودت. وارد خودت میشوی. خودت را بالا و پائین میکنی. غرق در خودت میشوی. و به یکباره، حالت بد میشود. همان «همه چیز» که خوب بوده، یکهو ترسناک میشود. حتی استعداد این را دارد که خیلی گه و مزخرف بشود. میجنگی، میجنگی و میجنگی تا پدیدهها را توجیه کنی و در بهترین حالت، خودت را به حالت تعادل برسانی. اکنون دیگر همه چیز خوب نیست. البته بد و مزخرف هم نیست. اینکه بد نشده، محصول جنگ تو بوده. خوب نبودنش هم محصول ضربات زندگی است. در این جنگ، بازی مساوی میشود و تو به تعادل میرسی. زندگی اما، دارد خودش را تجهیز میکند برای جنگ بعدی. تو هم باید خودت را آمادهی جنگ بعدی کنی.




