اتاق آبی
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد، آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود، میان حرف و سکوتم بود، در هر مکثم تابش آبی بود، فکرم بالا که میگرفت آبی میشد، آبی آشنا بود، من کنار کویر بودم، و بالای سرم آبی فراوان بود، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیک شهر من معدن لاجورد کنار طلا مینشست، با لاجورد، مادرم ملفهها را آبی میکرد، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیک عید، تخم مرغها را با سنبوسهها آبی میکردیم. این گل چه آبی ثابتی میداد… (+)




