یاد تو (۲)
خواب دیدم آن غدهای که نمیدانم چرا از کف خانه درآمده بود، انقدر بزرگ شده که تخت خوابمان را تا لبهی پنجره بالا برده است. تو ترسیدهای… خانهی کوچکمان، جای وحشتناکی شده است…
نترس عزیز دلم. تو که میدانی که من به هیچ پدیدهی متافیزیکی اعتقاد ندارم. و معتقدم که خواب دیدن، تنها بازتاب تفکرات مغز است. اما آخر برایم پرسش است: چرا باید مغزم انقدر درگیر این مساله بشود؟ که در خوابم هم مرا گرفتار خود بکند؟
راستی صحبت از خواب شد. میدانی که از وقتی رفتهای، بدون ذرهای زیاده گویی، خواب نداشتهام؟ خوابم حداکثر دو سه ساعت بوده. و در بهترین حالتش، در طول بیست و چهار ساعت این دو سه ساعت چند بار تکرار شده. هر بار خوابم از سه ساعت فراتر میرود، تعجب میکنم که چرا زندگی دارد به من حال میدهد؟ و یک جورهایی مشکوک میشوم…
عشق سابقم… که من را در قبرستان خاطراتت خاک کردهای. و من احمق، هنوز با بوی تنت و یاد بوسههایت زندگی میکنم… آیا تو خوب میخوابی؟ «کی اشکهاتو پاک میکنه، وقتی منو نداری؟ دست رو موهات کی میکشه؟ وقتی که غصه داری؟» راستی… میدانی این شعر ابی، نخستین ملودیای است که دارم در گیتار یاد میگیرم؟ میدانی این یاد لعنتی تو است که دارد مرا به شدت در گیتار پیشرفت میدهد؟
عزیزم، در قلب رم و در یکی از هتلها نشستهام. یک دوست ایتالیایی، محبت کرده و مرا دعوت کرده و هزینه هتل را پرداخت کرده است. تلاش میکند تا زندگی برایم زیبا شود. شاید هم تلاش میکند زندگی برای خودش زیبا شود. نمیدانم. اما دروغ چرا، زندگی زیبا نیست… زندگی بدون تو خیلی تخمیست. زندگی با تو هم دیگر زیبا نخواهد بود. فقط این را میدانم که این روزها، بودن من، تلاشی مذبوحانه و یک دست و پا زدن بیمار گونه است برای فراموشی یاد تو…




