بازگشت به پاریس
ما که در عنفوان جوانی، بحران میانسالی را تجربه کردیم و به لطف و عنایت جمهوری اسلامی، تبعید شدیم و عشقمان هم شکست خورد و دچار افسردگی شدیم و با هزار و یک بدبختی در غربت دست و پنجه نرم کردیم و در یک کلام، در جوانیمان پیر شدیم…
تنها امیدمان جسم سالممان بود که آن هم این روزها به روغنسوزی افتاده لاکردار: زانو درد، گردن درد، مشکل هضم غذا، به هم ریختن برنامهی خواب … یکی یکی دارند خودشان را نشان میدهند و با لبخند، بیلاخ میدهند به هر آنچه که «امید به زندگی» میخوانندش.
گویی زندگی با هیچ کس شوخی ندارد و همیشه چیزهایی برای درد کشیدن باید باشد. هی… پیر شدیم رفت.
پ.ن: به پاریس برگشتم و چسناله شروع شد. اصلا انگار، فضای غم و چسناله در این شهر افسردگان از همین فرودگاه اورلیاش شروع میشود سگپدر.




