خودشناسی (۱)

نخست یک ارتعاش، لرزه و تشویش، از درون دل و روده و قلب شروع می‌کند به لرزیدن. سپس مغز را مشوش می‌کند و هنگامی که اضطراب و نگرانی را بر کل بدن حاکم کرد، جریان فکر را به طور کامل در اختیارش می‌گیرد؛ از این پس دیگر جریان فکری تو دست خودت نیست. بر آن آگاهی نداری. اسمش را می‌توان گذاشت «خیال». اما من گمان می‌کنم یک چیزی‌ فراتر از خیال است.

برای اینکه این مساله را شبیه‌سازی کنم، در این لحظات، جریان فکری را به یک دریایی تشبیه می‌کنم که در درون آن راههایی وجود دارد که هر کدامش یک مقصدی دارند؛ تو در «کشتی وجود» در وسط این دریا هستی و راههای بسیاری را در اطرافت می‌بینی اما نمی‌دانی کدامشان به ساحل ختم می‌شود.

در این لحظه، دریا طوفانی می‌شود و تو تلاش می‌کنی تا کنترل «کشتی وجود» را در اختیار بگیری. راهها را می‌بینی اما نمی‌دانی کدام‌ راه مسیر درستی‌ست. دریا طوفانی‌ست. تلاش می‌کنی راهها را دقیق‌تر ببینی. اما چشمان تو، نهایتا یکی دو متر از پس آن راه را می‌بیند.

در این لحظات، دریای طوفانی افکار، از ضعف تو استفاده می‌کند و اگر آگاهی نداشته باشی، «کشتی وجود» تو را گاه به گاه به صخره‌های «واقعیت» می‌کوبد تا تو را خسته‌تر کند. تو اما، خسته از هدایت این کشتی، بی‌انگیزه و بی‌دلیل، تمام تلاشت را می‌کنی که غرق نشوی.

در این لحظات اگر نتوانی دریا را رام کنی، همه چیز را حواله می‌دهی به تخمت، و به «زمان» هم فرصت می‌دهی که بگذرد.

باری، دریا، تسلیم «بی‌خیالی تو» و «معجزه زمان» می‌شود و کم کم آرام می‌شود. طوفان تمام شده، کشتی وجود تو در وسط دریاست. راهها نمایان‌ترند، اما هیچ‌کدامشان انتهایی ندارند. بی‌انگیزه و ناچار، یکی از راههای که «گمان» می‌کنی بهتر است را انتخاب می‌کنی و به رفتن ادامه می‌دهی…

مطالب مرتبط