دیوار برلین

صبح زود است. خودم را به یکی از نقاط شرقی در برلین رسانده‌ام… بی‌قرار، با عجله و پرسان پرسان، می‌گردم تا محلی را ببینم که مدتی پیش تاریخش را خوانده بودم و انتظار دیدنش را می‌کشیدم. بالاخره پیدایش می‌کنم: دیوار برلین. وقتی به آن‌جا می‌رسم، به درختی تکیه می‌دهم، سیگاری روشن می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم و همزمان با کام‌گیری از سیگار، تلاش می‌کنم بازگردم به ۶۰ سال قبل تا لحظه‌های پر از آشوب را در منطقه‌ای که ایستاده‌ام در ذهنم شبیه‌سازی کنم: اینجا نماد جنگ سرد است. اینجا جایی‌‌ست که به مرز مهاجرت نخبگان شهره شده. مرز بین خوشبختی و بدبختی‌. این زندگی‌ست که انتخاب می‌کند از بین هزاران مهاجر، کدامشان خوشبخت و کدامشان بدبخت باشند. نخبگانی که دسته دسته وطن خود و تعلقاتشان را ترک می‌کنند تا جایی که شوروی و آلمان شرقی را تا آستانه‌ی فروپاشی اقتصادی بکشانند. پک دیگری به سیگار می‌زنم و خودم را در بین بسیاری از جوانان تصور می‌کنم که با بدبختی خودشان را به اینجا رسانده‌اند که قانونی و یا غیر قانونی، به آلمان غربی فرار کنند: چه هیاهویی! چقدر شلوغ! چه خداحافظی‌ها که در این محل صورت نگرفته است. چه بوسه‌های عاشقانه‌ای که رد و بدل نشده. چه چشم‌های نگرانی که به یکدیگر نگاه کردند و در انتظار آینده‌ای مبهم، محل زندگی‌شان را برای رسیدن به آينده‌ای بهتر از این منطقه تغییر دادند. چه تلاش‌هایی که به ناکامی منجر شدند! چقدر مسخره. جوانکی که همه‌ی زندگی‌اش را قمار می‌کند تا فرار کند، اما در حین فرار کشته می‌شود. قمار زندگی‌اش را می‌بازد. چشمانم را باز می‌کنم. سیگارم تمام شده. اکنون مثل خوره و آدم‌های ندید پدید، می‌افتم به جان عکاسی از گوشه‌گوشه‌‌ی این منطقه. وجب به وجب. حتی به قبرستان کناری‌اش رفتم و لحظات طولانی‌ای را مشغول تماشای تک تک قبرها و عکاسی از آن‌ها شدم. چهره‌ی آدم‌های زیر خاک و بی‌قراری‌شان را در ذهنم تصور می‌کردم. اکنون سال‌ها از آن دوران گذشته. و آن‌ها آرام در دل خاک آرمیده‌اند… مشغول استراحت ابدی‌شان هستند. بازدید از قبرستان همیشه مرا آرام می‌کند. درونم را پر و خالی می‌کند. گزیده‌ای از عکس‌های این منطقه و قبرستان کنارش:

 

مطالب مرتبط