درد، درد، درد…
وسوسه مرگ، «مرد خسته» را آرام نمیگذارد. مرگ برایش، به یک زن نیمه برهنه شده که روبروی یک مرد حشری، میرقصد. آرام آرام شورت و سوتینش را در میآورد و او را دعوت به همآغوشی میکند.
مرد خسته اما، بیآنکه بداند چرا آلت «رفتن»ش سیخ شده، به این فکر میکند که چرا باید برود؟ و یا از طرف دیگر، چرا باید بماند؟ گویی مرد خسته، بین بودن و نبودن گیر کرده و تکلیفش را با خودش هم نمیداند.
مرد خسته، روزهای سختی را شب میکند. هیچ چارهای ندارد. هیچ پشت و پناهی نیز. گرفتار شده است. روزگار او را آزار میدهد. روح و روانش را دستکاری میکند.
نه توان رفتن دارد، نه نای ماندن. نه حوصله آدمها را دارد، نه حوصله تنهایی را. در اتاقش، تک و تنها، تنهای تنها، به عقربههای ساعت نگاه میکند و همزمان با تیک تیک ساعت، پیک بعدی را مینوشد و با خود میاندیشد که کیست؟ چیست؟ و چرا هست؟




