دو سعید و شلاق!
برای نخستین بار، در میان خواب و بیداری/ خلسه و هشیاری/ مرز بین «آن دنیا» و «این دنیا» خودم را دو تا دیدم! باور میکنید! دو سعید! ساعت ٦ بعد از ظهر به زور قرص خوابیدم (که خواب نیمه تمام دیشبم را جبران کنم) و ساعت ١١ و نیم شب بیدار شدم. اما چه بیدار شدنی!
مثل همیشه لحظات نخست بیدار شدن، همراه بود با غر زدن و چسناله که ای تف به این دنیا، که باز باید به آن بازگردم و با قوانین تخمیاش بازی کنم. اما وقتی متوجه سعید دوم شدم که یک تیشرت سفید به تن داشت، غرولند یادم رفت.
به یکباره به یاد داستان زندگیام و سختیهایم در مسیر زندگی افتادم.
سعید دوم را دیدم که به زمین نشسته، و تیشرتش را از بدنش در میآورد و لخت میشود. چشمانم را میبندم که ببینم خوابم یا بیدار؟ مستم یا هشیار؟ چیزی نمیفهمم.
لحظاتی بعد، شلاقی به دست سعید نخست است که قرار است با آن بدن لخت سعید دوم را مورد عنایت قرار دهد!
من هم شلاق میزنم. آی میزنم! آی میزنم!
و با همهی وجودم هم درد میکشم هم لذت میبرم. هر دو سعید، خوشبختانه، در این موضوع توافق دارند که درد کشیدن باعث رشد آدم میشود. درد را به جان میخرم و نمیدانم چقدر طول میکشد که به خودم میآیم. بلند میشوم و در یخچال را باز میکنم و شراب رز نیمه مانده از عصر را شروع میکنم به نوشیدن…
با اینکه گرسنهام است، اما از ترس معدهام که نتواند غذا را هضم کند، چیزی نمیخورم جز یک مقدار ماست.
موسیقی حسامالدین سراج، با عنوان نینوا (که از لپتاپ قدیمیام کشیدمش بیرون) را نوش جان میکنم و بعد از داستان «دو سعید و شلاق» لذت دنیا و آخرت را تجربه میکنم.




