تکامل مغز

از هرچیزی که در این دنیا مطمئن نباشم، دو چیز را واقعیت زندگی می‌دانم (البته اگر نگویید چشم‌بسته غیب می‌گی 🙂 ) یکی مرگ و دیگری تکامل.
درباره‌ی مرگ چندین بار نوشته‌ام و دیگر هم مایل نیستم به آن بپردازم. دست‌کم در مقطع کنونی.
می‌خواهم کمی درباره‌ی تکامل، از دید شخصی خودم بنویسم.
شاید واژه‌ی تکامل، بلافاصله شما را به یاد نظریه‌ی فرگشت داروین بیاندازد. اما مراد من از تکامل در اینجا،‌ تکامل فردی و تکامل نسلی و مشخصن درباره‌ی انسان‌هاست.
من سعی می‌کنم برداشت‌های خودم از تکامل فردی را (کاملا تجربی و نه علمی) بنویسم.
—–
تکامل مغز من:
مغز من در حال تکامل است. اگرچه این مغز در طول زمان از نظر فیزیکی فرسوده می‌شود (مثلا اخیرا حافظه‌ی کوتاه مدتم دچار مشکل شده و گاهی مسائل خیلی ساده را فراموش می‌کنم و یا وسایلم را به سادگی جا می‌گذارم) اما تردیدی نیست که قدرت تجزیه و تحلیلش، روز به روز، هفته به و هفته و سال به سال بیشتر می‌شود. باز هم اگر شعر معروف “از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت شیرین است!” را بی‌خیال شوید، باید بگویم که این رشد، با تجربه و یک‌سری پدیده‌های بیرونی ارتباط مستقیم دارد. من در طول زمان، اگرچه دیدگاههایم، بینشم و طرز فکرم نسبت به زندگی تغییر کرده اما این فرآیند تغییر همراه بوده با دیدن دریچه‌ها و زوایای جدیدی از زندگی که در کل نسبت به قبلی پیشرفته‌تر بوده است.
اما همزمان با این رشد، پازل‌هایی در زندگی‌ام هم چیده می‌شود که برایم عجیب است و هیچ توجیه علمی هم برایش پیدا نکرده‌ام. جدیدا در اتفاقاتی که برایم می‌افتد، و تصمیم‌هایی که به تبع آن می‌گیرم، احساس می‌کنم که یک نظمی در آن حاکم است و یک قوانینی در این دنیا وجود دارد که آدمی‌زاد هنوز آن‌ها را کشف نکرده است. من این قوانین نانوشته را تا حدی درک می‌کنم. یا بهتر بگویم، حسشان می‌کنم.پیش از وقوعش، در تازه‌ترین موارد، با بینی روحم، آن را بو می‌کشم و وقتی حسش می‌کنم و می‌فهمم خودش است، مغزم دستور تصمیم‌گیری را صادر می‌کند.

پ.ن:
یک چس‌ناله بنویسم و این نوشته را، که چون همیشه در نیمه شب به روی کیبورد می‌آید، به پایان ببرم: (تاثیر نیمه‌شب است دیگر! چه کنم):

من از عملکرد مغزم راضی‌ام. راندمان خوبی دارد و در طول زمان، تصمیماتی که به من دستور داده و من اتخاذ کردم، در کل به ضررم نبوده است. اما موضوع این است که در سیستم عاملی به نام زندگی، مغز فقط یک بخش ماجراست. این مغز، حتی اگر راندمان کاری‌اش ۱۰ برابر این باشد، بدون هماهنگی با «احساس و قلب» نمی‌تواند آدمی را در مسیر زندگی به خوبی حرکت بدهد. نبود (عشق/ احساس/ قلب/ انگیزه و مواردی از این دست که به مغز ربطی ندارد) مثل نبود بنزین است برای یک اتوموبیل. حتی اگر این اتوموبیل از نوع آخرین سیستمش باشد و همزمان با داشتن موتوری پیشرفته با اسب بخار بالا و داشتن بهترین رایانه‌ها که بر روی آن نصب شده، نتواند «حرکت» کند، به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورد.
یکی از دوستانم می‌گوید بیا یک برنامه‌ی تجاری برای پول درآوردن راه بی‌اندازیم. من اما،‌ انگیزه‌اش را -دست کم در مقطع کنونی- ندارم. پس هرچه هندوانه زیر بغل خودم گذاشتم (از بابت تکامل مغز و این داستان‌ها) هوتوتو، می‌سابد به الک!

مطالب مرتبط