مستی و سکون

هر مستی‌ای، یک نشانه‌ای دارد. نشانه‌اش را باید بفهمی. شاید نفهمی. شاید هم بفهمی.
ساده‌تر بگویم: یک معادله‌ی ریاضی را تصور کنید: ایکس برابر است با فلان مقدار خاص.
مقدار خاص تو، موقعیت تو در زندگی، عوامل بیرونی، محیط، شرایط، زمان و … است و وقتی می‌گوییم ایکس، یعنی مستی تو (یا همان ایکس) برابر می‌شود با اثراتی که هر یک از این شرایط می‌گذارند.
یعنی مستی تو، با توجه به جمله‌ی این شرایط، حال و روزت را تنظیم می‌کند. مغزت را دست‌کاری می‌کند. درست مثل یک برنامه‌ی کامپیوتری که تو کدهایش را تغییر می‌دهی که فلان کار را انجام دهد.
من در مستی‌ امشب، نه حس رقص دارم، نه حس غم. نه امید دارم، نه نا امیدی. نه خوشم نه ناخوش. تنها میخکوب شده‌ام بر سر جایم. مطلقن، هیچ احساسی ندارم. بسان یک رباط شده‌ام. مغزم کاملن قفل کرده و وجودم به طرز عجیبی به حالت «سکون» رسیده. حالا این حالت سکون چیست؟ دشوار است توضیحش. فقط این را بگویم که همه چیز را به طور مطلقی بی‌معنی کرده است. نه از جنس منفی‌ یا پوچی‌ که از جنس بی‌تفاوتی‌ و بی‌اهمیتی‌اش.
واقعن هیچ چیزی الان برایم مهم نیست. مطلقن هیچ چیزی. هیچ خبری نمی‌تواند برایم خبر خوب باشد. همینطور خبر بد. مثلا بگویند الان سرطان گرفته‌ای. یا دست و پاهایت قطع شده‌اند. یا می‌میری. یا سال‌ها زنده می‌مانی و پول‌دار می‌شوی. یا عاشق یک دختر زیبا و با کمالات می‌شوی. همه‌اش، بدون ذره‌ای زیاده‌گویی، همه‌اش، دایورت می‌شود به تخم مبارکم. مهم نیست. هیچ چیزی مهم نیست. واقعن هیچ چیزی، به طور مطلق، هیچ چیزی مهم نیست….

مطالب مرتبط