مستی، خیامخوانی و چسناله
چیزی به صبح نمانده. پیکهای آخر الکل را که اینک مزهی زهر مار میدهد، مینوشم. مینوشم تا غوغایی که در مغزم به راه افتاده را خاموش کنم. خاموش کنم و خفقان بگیرم. خفقان بگیرم و در درون خودم بخزم و آنقدر به خودم بپیچم تا مستی و خواب بر من مستولی شوند و بر تختم کز کنم تا آفتاب بر آسمان بتابد و بیدار شوم و بسان همهی انسانها، بازگردم به زندگی.
اشعار خیام را باز کردهام. نامجو گوش میدهم و چون همیشه، آلت پوچگراییام دچار نعوظ شده. حوصله ندارم. حوصلهی خودم را هم ندارم. میدانم که این جمله خستهکننده شده است. ولی برای هزارمین بار تکرارش میکنم… اگرچه کاملا آگاهم که تکرارش هیچ فایدهای ندارد: خستهام.
بنگر به جهان، چه طرف بربستم؛ هیچ
وز حاصل عمر، چیست در دستم؛ هیچ
شمع طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمام، ولی چو بشکستم، هیچ
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده براُفتد نه تو مانی و نه من
از من اثری ز سعی ساقی ماندهست
وز زمزمهی عطر اقاقی ماندهست
وز بادهی دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است




