سورئال (٣)
یک کاسه پر از دایازپام ۱۰ میلیگرمی که از قبل سفارش دادهام به همراه یک شیشه ابسنث، و یک لپتاپ، پر از موسیقیهایی که انتخابشان تنها بر یک معیار بوده: خاطره. اینها اکنون «معنای» زندگی من به شمار میروند.
من و هتل و قرصها و ابسنث و موسیقیها و تنهاییام. شب و تاریکی و سکوت و بیاهمیتیاش نسبت به هر اتفاقی که در این دنیا میافتد.
به آسمان نگاه میکنم. به تکستارهای که از کودکی، گمان میکردم از آن من است. به چشمک زدنش، به حرکتش و به محو شدنش در عمق سیاهی آسمان…
من کیستم؟ ما کیستیم؟ چرا هستیم؟ چرا باید باشیم؟
پرسشهای عمیقی که از کودکی مغزم را بسان کرمهای کوچکی که از پروتئین تغذیه میکنند، میخورند. آزارم میدهند.
منم و قرصهایم و الکل سبز رنگ درصد بالای دوستداشتنی.
بیهیچ پشت و پناه و دوست و رفیق و خانواده. در انتهای هستی. در نهایت خلسه و خوشی و ناخوشی.
قرصها را با دقت، پودر میکنم و در لیوانم با الکل، حل میکنم.
پیک نخست:
در پیک نخست، کودکیام را بخاطر میآورم. زمانی که در کوچهپسکوچههای خاکی خیابان گل مریم، با شادی و شوق بینظیرم و کولهای بر پشت به مدرسهی امام موسی کاظم میرفتم تا با سواد شوم. تک و تنها. گویی از همان کودکی نافم را با تنهایی بریده بودند… میروم تا از خانم مصطفوی، الفبای نوشتن بیاموزم و تک و تنها دیکتهام را به خودم بگویم و در روز بعد که همه دیکتهی شان را نشان میدهند، من با اضطرابی که از کودکی شروع میشود، بترسم که مبادا معلمم بفهمد کسی را در خانه نداشتهام که به من دیکته بگوید و مرا تنبیه کند… میروم تا این روزهای هستی را با اضطراب سپری کنم. تلاش میکنم که اضطرابم را فراموش کنم چون گمان میکنم ایراد از من است…
پیک دوم:
اکنون کمی بزرگتر شدهام. نوجوانیام را تصور میکنم که با همسن و سالانم و بچههای محله، بازی میکنم. از هفتسنگ گرفته تا کارتبازی. دغدغههای آنزمان به هیچ وجه از دغدغههای امروزم، اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. باید اعتراف کنم که هیچ تفاوتی بین دورههای مختلف زندگی وجود ندارد. اگر اکنون تحصیل، پول، خانه و یا هر کوفت و زهر ماری دغدغهی من باشد، به هیچ وجه به معنای بالاتر بودن از دغدغهی برنده شدن در بازی هفتسنگ، قایم موشک، وسطی و… نیست. نیست که نیست. نگویید هست که عصبانی میشوم. به هم میریزم. چون در این شرایط مستی، حتی طاقت کوچکترین مخالفتی را هم ندارم. من باید برندهی هفتسنگ شوم همانطور که باید در دانشگاه در رشتهی کامپیوتر قبول شوم.
پیک سوم:
در این پیک وارد دنیا دین و مذهب میشوم. دوستان مذهبی، هیئت، جلسات حفظ و قرائت قرآن. سالهای سال از عمر مرا مشغول به خود میکنند. روزگاری که پرسش و پرسیدن به طرز بیشرمانهای قدغن بود و هر کس «حدود» دایرهی اعتقادی آنها را رعایت نمیکرد، خارج از «خط» شمرده میشد.
در این لحظات خودم را در بین دوستان مذهبیام میبینم که با پروردگاری که مخلوق اذهانشان است، مشغول لاس زدن هستند. نفهمی آنها آزارم میدهد. چارهای ندارم. جز اینکه پیک چهارم را بنوشم.
پیک چهارم:
در این پیک تلاش میکنم که با قوانین هستی و طبیعت همسویی داشته باشم. من هستم. و از لذتهای دنیا، لذت میبرم. پس باید شتافت به سوی هر چیزی که لذت بخش است. پول، سکس، قدرت، مطرح شدن و… ولی افسوس که همهی اینها تنها مسکنیست موقتی که جسم و جان و روحم را برای مدتی تسکین میدهد و دوباره آن نیمهی تاریکم را پر رنگتر از همیشه، نمایان میکند..
پیک پنجم:
تلاش میکنم که خودم را بشناسم: سعید کیست؟ چیست؟ و چرا هست؟ چرا باید باشد؟
اگر من نباشم چه اتفاقی در دنیا میافتد؟ آب از آب تکان میخورد؟ اگر باشم چطور؟ اصلا بود و نبود من اهمیتی دارد؟
اگر من هستم، ساختار این هستی را به رسمیت میشمارم؟ البته که نه! اگر به رسمیت نمیشمارم پس چرا نمیروم؟ خودم را مسخره کردهام؟….
اکنون سیگار پشت سیگار و پیک پشت پیک، همهی وجودم بدل به درد، رنج و لحظاتی توامان با لذت میشود.
مغزم به طور کامل هنگ کرده است. کاملا در جریانم که این اتفاقات از دایرهي فهم من خارج است. نمیفهمم. نمیدانم.
نگاهی به کاسهی آبیرنگ دیازپام های ۱۰ میلیگرمیام میاندازم… هنوز نیمی از قرصها مانده که در الکل حل نشدهاند. باید همهچیز را تمام کنم.
من علاقهای به بودن ندارم. اما قدرت رفتن هم از من سلب شده. با بغض و حس «باخت» تک تک قرصهای باقیمانده را میخورم و منتخبی از موسیقیهای خاطرهانگیزم را که پیشتر آماده کرده بودم، پخش میکنم.
به زندگی با همهی مزخرفاتش پوزخندی میزنم و آرام آرم میخوابم. یک خواب و یک استراحت ابدی…
پ.ن:
این خطوط یک تخیل سورئالی بود. لطفا اگر من را میشناسید به هیچ وجه نگران نشوید که من از این دنیا حالا حالا ها دست نمیکشم! مخلص سه چهار خوانندهی این وبلاگ هستم در بست!




