آغوش گمشده

این روزها یکی از درونی‌ترین لایه‌های وجودی‌ام را کشف کرده‌ام: من به شدت آدم احساساتی‌ای هستم. می‌دانستم که احساسی‌ام، اما شدتش را نمی‌دانستم. از این احساسی بودن گاهی ضربه می‌خورم و رنج می‌کشم.

گمان می‌کنم نیازم به دوست داشتن، بیش از دوست داشته‌ شدن است. در رابطه‌ی قبلی‌ام هم همین اتفاق را تجربه کردم. انقدر عشق سابقم را به طرز دیوانه‌واری دوست داشتم که بعضی روزها بی‌دلیل بارها بغلش می‌کردم و در آغوش می‌گرفتمش. می‌دانم که زنان عاشق این رفتار هستند، اما ببینید من چقدر شورش را در آورده بودم (یا شاید او لیاقتش را نداشت؟) که یکبار از من خواست که در این زمینه متعادل باشم و انقدر او را در آغوش نگیرم.

اکنون اما، در دل تاریک شب، درست لحظه‌ای که آرام‌بخش دوز بالا دارد کم‌کم افاقه می‌کند و چشمانم را سنگین کرده که مرا از طوفان یکی دو روز گذشته نجات دهد، دلم برای یک آغوش لک زده است. آغوشی که تنهایی و عمق رنج مرا بفهمد.

کاش یک همچین آغوشی در دنیا وجود داشت که می‌رفتم و بابتش پول می‌دادم، بعد، مرا بغل می‌کرد و همه‌ی حس و درد و رنجم را در چند ثانیه، می‌فهمید، مرا می‌بوسید و روح آشفته و روان بی‌قرارم را آرام می‌کرد. مدت‌هاست که در حسرت این آغوش، روز و شب را سپری می‌کنم.

مطالب مرتبط