ذات و عَرَض
در جزیرهی پنگکور، کنار ساحل نشسته بودم و غرق در افکارم بودم که دو میمون را دیدم که در پایین درخت، فارغ از نگاه از انسانها، آزادانه دارند همدیگر را میکنند. (با پوزش از اینکه از عبارت عصا قورت دادهی رابطهی جنسی برقرار میکنند استفاده نمیکنم. گاهی باید عبارتها، انقدر همهفهم باشند که اصل موضوع را، به همان لخت و عوری و یکبارگی، انتقال دهند.)
شاید برایتان باور کردنی نباشد. اما تماشای این صحنه، افسردگی من را بیشتر کرد.
حالا عرض میکنم چرا.
این تصویر یک میمون است که حدود ۱۰ روز قبل در باتو کیو آن را گرفتم. میمونهای مورد اشارهام دقیقا همین شکلی و همین اندازه بودند اما در کنار ساحل.

یک مسالهی اساسیای در فلسفه وجود دارد که «ذات» خوانده میشود. ماهیت هر چیزی که «چیستی» شی، یا آن «چیز» (چیز میتواند هر چیزی باشد، از انسان گرفته تا حیوان، آب، آتش و …) را تشکیل میدهد، ذات آن شی گفته میشود.
به عبارت دیگر، به خصوصیات چسبیده به شیء، ذات شیء میگویند که اگر از دست برود، دیگر آن شیء وجود نخواهد داشت.
به طور مثال، ماهیت یا ذات آب، سیال بودن و خیس بودن آن است. یا در مثال دیگری، گرما، ذات آتش است. روشنایی هم همینطور. هر جا که آتش باشد، روشنایی و گرما وجود دارد.
در مقابل ذات، مفهومی به نام «عَرَض» وجود دارد. هر چیزی که از ذات و حقیقت موضوع خارج باشد، عرضی نامیده میشود. به بیان دیگر، همهٔ محمولات خارج از ذات، محمولات عرضی هستند. مانند «سیاه» برای انسان؛ زیرا بسیارند انسانهایی که سیاه نیستند. همچنین «شور بودن» یا «گرم بودن» برای آب عرضی است. زیرا آب بدون این خصوصیات نیز میتواند در خارج وجود داشته باشد یا در ذهن قابل تصور باشد.
—
دو تعریف ذات و عَرَض را مدتهاست در خصوصیتهای شخصیام کنکاش میکنم. و قاعدتا تلاش میکنم که آن بخش از خصوصیتهای ذاتیام را در جهت «زندگی مطلوب» (تا جایی که تغییر پذیرند) تغییرشان دهم. اما به طرز باور نکردنیای میبینم من، من هستم و ذاتم غیر قابل تغییر است. خصوصیتهای شخصیای دارم که همچون گوشت و استخوانهای بدنم، بدون اینکه انتخابی در بوجود آمدنشان داشته باشم، به من چسبیدهاند، و با من زندگی میکنند.
اگر اجزای زندهی طبیعت را به دو بخش حیوانات و انسانها تقسیم کنیم، گمان میکنم حیوانات خوشبختترند. اما پیش از ورود به بحث حیوانات، در مورد انسانها (بخصوص انسان مدرن که با بحران اندیشه و بودن و مواجهه با پوچی دنیا دست و پنجه نرم میکند)، باید گفت که ۳ راه برای خوشبختی پیش رو دارند. (البته به صورت نسبی، چون خوشبختی دائمی اساسا در این دنیا وجود ندارد):
۱- ذات و عرضهای خود را بشناسند.
۲- ذات و لایههای درونی خود را همزمان با کشفشان، بپذیرند. حتی اگر بخشهایی از آن مورد پسندشان نباشد.
۳- در جهت هماهنگسازی این ذات با «خوشایند» درونی، و در عین حال طبیعت زندگی تلاش کنند.
خوشبختتر از تعاریف بالا، حیوانات هستند که اصلا به این مسائل فکر نمیکنند.. آنها جهت طبیعت ذاتشان، زندگی میکنند. اعتراضی ندارند. هر چه ببیند، میخورند، هر که را بخواهند، میکنند، و صبح تا شب به «بقای» خود در طبیعت میاندیشد. بیآنکه با خود بیاندیشند چرا باید در این دنیای مضحک باشند؟ آنها هستند. و بودن خود را در دل طبیعت و زمان به رسمیت شناختهاند و لذت میبرند. آنها حتی از مرگ خود و تمام شدنشان خبر ندارند. آنها هستند… لذت میبرند، زندگی میکنند، هستند تا بمیرند.




