سورئال (٧)
باز هم مرا به سلول انفرادیام آوردهاند. این چندمین بار است که در حالت هشیاری و یا نیمههشیاری، دست و پاهایم را با زنجیر میبندند و در این سلول، رهایم میکنند. رهایم میکنند تا پس از مدتی، راه فرار را پیدا کنم و به شیوهی تازهای خودم را از این دخمه، نجات دهم.
میدانید؟ من، یک مجرم هستم. یک مجرم فراری. مجرمی که روز و شبش به گریزی بدون توقف بدل شده. مجرمی که بار دیگر به چنگال قانون هستی افتاده و در این سلول، محکوم به «تحمل خود» است.
به اطرافم نگاه میکنم: یک توالت فرنگی، یک تخت خواب یکنفره و یک سینی غذا که زندانبان، مدتیست آن را کنار سلول گذاشته است.
بیمیلی و تنفر شدیدی نسبت به غذا دارم. به طوری که وقتی چشمم به آن سینی و محتویاتش میخورد، کلهام را در کاسهی توالت فرنگی میگیرم و استفراغ میکنم.
به اطرافم دقت میکنم. همهچیز مثل سابق است جز یک چیز: گوشهی سلول انفرادی، قلم و کاغذی خودنمایی میکند. گویی بهترین هدیهی دنیا را در این لحظات نثارم کردهاند.
با نهایت ولع، به سمت آن میروم. کاغذ را زیر دستم میگذارم و میخواهم که بنویسم. اما در نهایت تعجب، میبینم نوشتهام نمیآید. ساعتها میگذرد. هر چه به مغزم فشار میآورم، نمیتوانم چیزی را مکتوب کنم.
به راستی چه رازی در نوشتن است که مرا سالهاست معتاد خود کرده؟ چرا اما، گاهی اینگونه قفل میکنم؟ مگر همهی وجودم عطش نوشتن نداشت؟ مگر نه اینکه گاهی در همین سلول انفرادی، همهی وجودم انقدر درگیر نوشتن میشد که تلاش میکردم با ناخنهایم، به خصوص آن ناخنی که برای گیتار زدن بلند کردهام، افکارم را بر روی دیوار حک کنم تا اندکی از فشاری که بر مغزم وارد میشود، بکاهم؟
اکنون چه اتفاقی افتاده كه مجبورم مدت طولانیای قلم در دست بگیرم اما نتوانم حتی كلمهاى بر روى كاغذ بیاورم؟
به گمانم نوشتن، از آن اسرار هستیست. اعتیاد آور است. با «حس» رابطهی مستقیمی دارد. تا وقتی که حسی نباشد (هر حسی: عشق، اشتياق، اندوه، ترس، تنفر، رنج، خشم، ترحم و يا احساس درماندگى و ضعف) تلاش برای نوشتن بیفایده است.
اکنون اما، وجودم از حس تهی شده. از آن لحظاتیست که باید دردش را تحمل کنم. درد ناتوانی از نوشتن در عین نیاز شدید به آن.
درست مثل یک رابطهی جنسی، که تو به شدت به آن محتاجی، اما آلت تناسلیات راست نمیشود. رنج آور است. غمانگیز است.
قلم و کاغذ را به قلبم میچسبانم. نفس عمیقی میکشم و موج افکار و سیگنالهای روحم را، پرت میکنم روی کاغذ سفید دوستداشتنی.
حس میکنم غول بیشاخ و دم، کارش با من تمام شده است. حالت تهوعی که از ساعاتی پیش داشتم، از وجودم رخت بر بسته و اکنون احساس گرسنگی میکنم.
میروم به سمت سینی غذا. شروع میکنم به خوردن. و همزمان، به کاغذ سفید نگاه میکنم و با خود میاندیشم:
هر روز زندگی، همچون یک برگ سفیدیست که در اختیارمان گذاشتهاند. میتوان آن را به هر شیوهای نقاشی کرد یا نوشت. گویی نتوانستم سبک زندگی امروزم را انتخاب کنم که این کاغذ در نهایت سفید ماند…
سورئال (۶)، سورئال (۵)، سورئال (۴)، سورئال (۳)، سورئال (۲)، سورئال (۱)




